gentillesse couleur

11 2 0
                                    

*************************

1944-28 February

کوله ام را روی دوشم محکم کردم. برای اینجا بودن ساخته نشده بودم اما بعد از ماه ها در خانه نشستن تصمیمم را گرفته بودم.

بعد از حاثه ی مدرسه،تا مدت ها کابوس می‌دیدم و علی‌رغم مسخره کردن های جکسون،دیگر نتوانستم پا در آن مدرسه بگذارم. در این چند ماه حرف هایی که بعد از قصد رفتنم می‌زد؛در سرم مرور می‌شد.

_ادای آدمای خوب رو درنیار آقای معلم جوش چی رو میزنی. اصلا بهم بگو تو مملکت ویرون ما چیکار داری؟ عشق به فرانسه رو ول‌کن پاشو برو سر خونه زندگیت همونجا که گل و بلبله.

اما نبود. برای من تا وقتی کسانی وجود داشتند که کشتن کودکان برایشان مثل آب خوردن بود،جایی گل و بلبل نبود.به بهانه تحصیل و با کوله باری از عشق پا به خاک این کشور گذاشته بودم و پس از مدتی حتی در جنگ، ماندن را به رفتن برتری دانستم.

کسی با صدای زمخت و لحجه خشن فرانسوی‌‌اش کارت شناسایی‌ام را خواست،به خارجی بودنم توجهی نکرد و اسمم را کنار باقی اعزامی ها نوشت پس رسما خودم را تحت عنوان نیروهای بریتانیا برای کمک به جبهه های غربی فرستاده بودم و هیچ راه برگشتی نبود و بدین ترتیب،با دبیر ساده ای که بودم و عشقی که به زندگی داشتم خداحافظی کردم.

بخاطر علاقه خانواده ام مدتی پس از سربازی ام همچنان در خدمت ارتش بودم و آموزش های نظامی دیده بودم پس درجه ای سطح پایین بر سینه ام فشردند اما آن را نمی‌خواستم،منِ عاشق موسیقی و شعر را چه به اسلحه و درجه.

شبانه فقط به همراه یک کوله پشتی استوانه ای اعزام شدیم و از اینجا به بعد زندگی را مطمئن نیستم.
شب اول وقتی هم گردانی‌هایم دیدند چیزهایی می‌نویسم پوزخند زدند.

-وقتت رو حروم نکن سالم نمی‌مونه.

-راست میگه بیخود به دختره قول نامه دادی باید باهاش خدافظی می‌کردی.

-آخجون بچه ها داستان عاشقانه،شب که خوابید برید تو کار دفترش.

اما نمی‌دانستند در دفترم،جز روزمرگی معلمی ساده و کسل کننده نوشته نشده؛ البته نمی‌دانم چرا از اینکه سطر های مربوط به آن روز را کسی بخواند وحشت کردم.

فردا یا بهتر بگویم پنج صبح همان شب،موقعیتی اضطراری اعلام شد و همه را از رخت‌خواب هایشان بیرون کشید.

همه در تکاپو بودند و خیلی سریع پشت سنگرها و خاکریزها پناه گرفتند،هنوز فردا نشده بود و سازماندهی نشده بودیم، پس اسلحه ای برداشتم و پشت یکی از سنگرها ایستادم؛در آن تاریکی شب چیزی شبیه تانک یا نفربر را دیدم که نزدیک می‌شد.

Blue man [L.S]Where stories live. Discover now