au nom de la lettre

6 2 2
                                    

**********************
1944-16 March

دست خطم بعد با عجله نوشتن های‌اخیرم، دچار تغییر شده است،مثل باقی وجودم.

روال زندگی ام خیلی سریع دگرگون شده و به ندرت خودم را می‌شناسم. تنها دوستانم اینجا اما؛ همچنان سعی دارد تکه های متفرق شده ام را کنار یکدیگر نگه دارند.
متیو،سرباز نوزده ساله و کوچک‌ با خیال های بزرگ و دست‌نیافتنی‌اش یکی از آنهاست.

چندروز پیش،کسی برای جمع کردن نامه های سربازان آمده بود. معمولا خیلی کم کسانی را برای این امر می‌فرستند اما درهرحال برایم فرقی نداشت،به کسی نامه نمی‌فرستادم اما پاکت نامه هری که سراسیمه به سمت صف جمع‌آوری می‌دوید،توجه‌ام را جلب کرد.

برای چه کسی نامه نوشته بود،آیا کسی منتظر بود او برگردد؟

تا شب به آن فکر کردم. تمام رودها و دشت های سرزمین مادری که در قالب کودکی معصوم ساعت ها در آن‌ها گشته بودم و مارشال،سگِ هم‌پای دوران کودکیم تنها چیز‌هایی بودند که آن سوی مرز انتظارم را می‌کشیدند.

در میان افکار مه‌آلودم دوباره او را در کنار خودم دیدم،ترفند عجیبی داشت هروقت که از چشم همه به قصد همنشینی با خودم دور می‌شدم، پیدایم می‌کرد.

لبخند می‌زنم و از حضورش استقبال می‌کنم.

_ببین کی اینجاست،پس بالاخره نامه ات رو تحویل دادی.

_تحویل دادم تو چی؟

سکوت کردم. من چه؟

_نامه ای ننوشته بودم.

_چطور این‌همه تنهایی.
نمی‌دانستم چه باید بگویم،این واقعیتی بود که همیشه می‌دانستم اما تا ان لحظه،کسی آن را بلند به زبان نیاورده بود.

_همیشه بودم.
به دفترم نگاه کرد،آن را در دستانم فشردم احتمالا دنبال ربط نامه ننوشتن و نوشته های دفتر می‌گشت.

_راحته؟..زندگی‌رو میگم.تنهاییش راحته؟
_راحته. کسی‌ که هیچوقت دوست نداشته و دوست داشته نشده؛دلتنگش هم نمیشه.

سکوت کرد و درحالیکه رو به رویش را نگاه می‌کرد دستم را فشرد. قرار بود احساس تاسف و همدردی‌اش را منتقل کند اما،لمس دست‌های او احساساتی فرای همدردی را ابراز می‌کرد.

احساساتی که برای بیان آنها واژه ای را به خاطر نمی‌آورم تنها می‌توانم بگویم تسکین‌دهنده بود،گرما بخش روح.

با احساس نزدیک شدن کسی دستم را کشیدم،گیج شده بودم. متیو با لبخندی سرخوش و گشاده نگاهم می‌کرد،کاش می‌شد معنی نگاهش را فهمید.پاکتی سفید رنگ را به سمتم گرفت و لبخندش عریض تر شد.

_برای شماست آقا. نبودید،پستچی دادش به من.

کمی پیش داشتم از تنهایی ام صحبت می‌کردم پس ابدا نمی‌توانستم حدس بزنم نامه چه کسی می‌تواند باشد، به آرامی پاکتش را باز کردم.

دست خط کج‌و‌کوله‌ای؛کلمات فرانسوی را با غلط املایی های فاحشی گرد هم آورده بود.

لحن کودکانه نامه نوشته شده،اینکه در چشم کودکی که روزی شاگردم بوده اینطور محترم شناخته شدم تا مرا به یاد بسپارد و برایم نامه بنویسد؛ قلبم را به درد آورد.
شهری که در آن زندگی می‌کردم شهر کوچکی بود و آمد و شد ها از نظر کسی پنهان نمی‌ماند.

من هم دلم برایشان تنگ شده بود،برای دنیای کودکانه و قشنگ‌شان که ساعاتی در روز من هم به آن دعوت می‌شدم. کاش زندگی رحمی داشت بر تمامی آدم بزرگ‌هایی که روزی پاک و بی آلایش بودند و رویاهای رنگی در سر می‌پروراندند،شاید آن موقع جهان رنگ و بویی داشت از انسانیت.

سعی داشتم خودم را جمع و جور کنم،نه از آن مدل حرف‌هایی که رهسپار باد است حقیقتا می‌خواستم که سرپا شوم و مثل باقی زندگی‌ام این پروانه شدن هم درون پیله تنهایی‌ام ممکن بود،پس شب هارا کشیک می‌دادم و بجز چند ساعت خواب جزئی باقی روز را در سنگرها چرخ می‌زده و هرجا خرده کاری بود به آن مشغول می‌شدم.

تقریبا همه متوجه این انزوا شده بودند و کمتر سعی می‌کردند طولانی تر از چند جمله هم‌کلام نشویم اما هری،

هربار که نگاهم می‌کرد یکی از آن لبخند های گرم‌اش را تحویلم می‌داد از همان هایی،که روز اول در مدرسه تسلی شاگردان وحشت‌زده ام شده بود اما این‌دفعه داشت قلب و روح بی‌قرارم خودم را آرام می‌کرد.

من اما هربار که به او نگاه می‌کردم به محض اینکه متوجه می‌شد رو برمی‌گرداندم،از نگاه کردن در چشم‌هایش هراس داشتم و یا حتی شرمگین بودم.

می‌ترسیدم از هرآنچیزی که ممکن بود در عمق نگاهش ببینم،می‌ترسیدم از چیزی که او قرار بود در نگاه من ببیند.

______________________________

به نام نامه*
خدمت شما.دیر یا زود،دوستش داشته باشید.
مایل به ووت و کامنت؟🤍

Blue man [L.S]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt