lutter pour rester

3 1 0
                                    


**********************
1944-28March

این‌که هنوز زنده ام و قادر به شرح آنچه پیش آمد هستم؛امری ناباورانه‌ست.
هرچه بیشتر به مقر اکیپ نزدیک می‌شدیم،زندگی بیشتر میمرد.

بچه ها ترسیده بودند و مسیر پیش رو هرلحظه ناهموار تر می‌شد؛ پس جیپ هارا تخلیه و مسافت باقی مانده را پای پیاده ادامه دادیم.
کمی نگذشته بود که با شنیدن صدای تیراندازی قدم هایم به گام های بلندتری تبدیل شد.

_تا جایی که می‌تونید پناه بگیرید و مهمات کمتری مصرف کنید؛جعبه های مهمات باهامون فاصله زیادی داره.مجروحین رو به سمت ماشین ها برگردونید. مراقب خودتون باشید.

نمی‌دانستم چند نفر صدایم را به وضوح شنیدند اما با انفجاری که در چند متری ام رخ داد؛مجالی برای فهمیدنش نداشتم. کشان کشان خودم را به پشت خاکریزی رساندم تا عامل انفجار را نشانه بگیرم اما ضامن اسلحه؛گیر کرده بود و درست جا نمی‌خورد پس فقط سرم را دزدیدم و ناله عاجزانه ام درعرصه نبرد گم شد.

مجبور بودم تفنگ معیوبم را به هرنحوی راه بی‌اندازم تا جانم را بخرد؛امری وقت گیر اما ممکن. همانطور که مشغول کلنجار رفتن با سلاحم بودم،مهاجمی با سرعت از جناح مخالف به سمتم می‌دوید و شلیک می‌کرد.

سه تیر بی هوا از خشاب اسلحه ام آزاد شد و دمی پس از رهایی تیر سوم صدای زمین افتادن پیکری خاطرم را آسوده کرد. در امتداد خاکریز دویدم تا اگر کسی هنوز زنده بود او را خارج کنم اما هرسربازی که قطره جانی در بدن داشت،در میانه میدان بود.

از خاکریز خارج شدم و در مسیرم نگاهی نگران به اطراف انداختم،تمام وهم و هراسم از دیدن چهره ای آشنا روی زمین بود.

چیزی شبیه به اخطار از پشت سرم شنیدم اما مجالی برای عکس‌العمل به آن پیدا نکردم و دافعه ای با شدت به عقب پرتابم کرد. در میان صدای رها شدن گلوله ها؛کسی درحالی‌که سعی می‌کرد از زمین بلندم کند با عجله در گوشم صحبت می‌کرد.

_هی پسر چیزی نیست باشه؟ اگر بتونی بلند بشی جلوی خونریزی‌رو می‌گیریم. پاشو یالا دستتو بنداز دور گردنم..آخ، عالیه فقط باید عجله کنیم.

سوزش طاقت فرسایی در چپ بدنم احساس می‌کردم و پاهایم تحمل وزنم را نداشتند؛سرم گیج می‌رفت و بوی خون تند تر از چیزی‌ بود که انتظار داشتم.

وقتی چشم باز کردم روی چند پتوی خاکی رنگ بودم که اصلا شبیه به بهداری نبود و مسئله کوچکی وجود داشت؛یادم نمی‌آمد چطور به آنجا رفته و پیراهنم کجاست.

تنها چیزی که به خاطر داشتم درد غیرقابل توصیفی بود که هنوز نیمی از آن را،نیمه بیشترش را در‌ پهلویم احساس می‌کردم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 07 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Blue man [L.S]Where stories live. Discover now