**********************
1944-20March_اکیپی که در شرق موقعیت ما قرار داره به مشکل برخورده و فرمانده،دستور پشتیبانی از اون ناحیه رو صادر کرده باید هرچه سریعتر آماده بشید.
برای شنیدن غرغرهایشان صبر نکردم و برای جمع کردن وسایلم راهی خوابگاه شدم.
لحظه ای که خواستم دفترم را بردارم مکث کردم،نمیدانستم اگر آن را همراهم نداشتم تاحالا چه بلایی سرم میآمد.
همچنان مشغول وسایل خوابگاه بودم که صدای قدم های کسی را شنیدم. قدم هایش آرام بودند و نامطمئن به طوریکه وقتی ایستاد داشت با خودش فکر میکرد که شاید بهتر است برگردد.
-چیزی شده هری؟
چشمهایش را بست و کوتاه دستش را بر صورتش کشید،کلافه بود.
به احتمال زیاد من و آن لحن عادیِ "بیا فرض کنیم طوری نشده است و همه چیز بر وفق مراد است" باعث این کلافگی بود._نمیدونم چرا اینطوری میکنی،اما لطفا تمومش کن. حتی اگر به فکر روحیه خودت نیستی به فکر روحیه بچه ها باش که بین مرز مرگ و زندگی ایستادن،اونها هم بی گناه و تشنه ی زندگی هستنن و واضحه که هرکسی چیزی یا عزیزی برای از دست دادن داره.
صدای مملو از ناراحتی و عصبانیتش میلرزید و دستش را به ستون پایه خوابگاه تکیه داده بود.
بدون گفتن کلمه ای،در چشمهایش نگاه کردم. سعی میکردم میان حرف های درنگاهش و آنچه برزبان میآورد ارتباطی پیدا کنم،اما موفقیت آمیز نبود،لبخند تلخی بر لبهایم نقش بست.
_ سکوت من رو به درستی نفهمیدی سرباز،من از سر اندوه و ناراحتی ام سکوت نکردم. فقط مدتی میشه که از خودم فرار میکنم،کسی که قبلا بودم نیاز به رهایی داره نیاز به امید و انگیزه داره تا دوباره خودش رو پیدا کنه و تنها در این سکوت و انزوا میتونم خاکستر وجودم رو مثل تو به شرری طلایی تبدیل کنم.
چند قدم نزدیکتر شد و محتاط دستم را گرفت،برای بار دوم.
_متاسفم.
لبهایش برای گفتن چیزی بیشتر از اینها باز شد اما، در لحظات پایانی دوباره از بازگو کردنشان منصرف شد. دستش را به آرامیفشردم.
_چیزی برای تاسف وجود نداره حق با توِ،چیزهای زیادی باید تغییر کنه.
نگاه پرسشگرانه اش را به من دوخت اما بحث را خاتمه دادم.
_میشه بری و به متیو و مارتین بگی برای جمع آوری بیان کمک؟
به آرامی سرتکان داد و از من فاصله گرفت،وقتی کاملا از اقامتگاه خارج شد نفس راحتی کشیدم.
طولی نکشید که تجهیزات محدود و وسایل موردنیاز اولیه را جمع کردیم و به سمت شرق حرکت کردیم. بدنه جیپ روباز، بر زمین ناهموار میلغزید و تکان های شدیدی میخورد من اما به آسمان چشم دوخته بودم.
آسمان به غایت آبی و پوشیده از لکه ابر های سفید و متراکم بود.
همیشه دوستش داشتم،هربار که در زندگی مستاصل و درمانده میشدم کافی بود تا سرم را بالا بگیرم و به کرانه آبی رنگش نگاه کنم،البته اگر خوش شانس میبودم به زیبایی امروز میبود.
ناخودآگاه لبخند ظریفی گوشه صورتم جا خوش کرد و قبل از اینکه سعی کنم آن را پنهان کنم،مارتین دستش را روی شانه ام گذاشت و تکان خفیفی در کتفم احساس کردم.
_اخیش،همین رو میخواستم. بخدا که اگر یک روز از عمرم باقی مونده باشه خوشحال میمیرم.
شاید در مواقع عادی به او میخندیدم اما اینجا و در میدان جنگ مرگ شوخی نداشت؛بلکه سایه شومش به دیواری تکیه داده و از فاصله ای نهچندان دور بر زندگی تباه شدهمان پوزخند میزد.
مارتین عزیز و معصومم تنها برای یک ساعت پدر فرزند کوچکش بود و پس از آن برای اعزام به سمت مرز راه افتاده بود؛معتقد بود که با این کار از دخترک عزیزش حفاظت میکند و دنیا،حداقل برای او جای بهتری خواهد بود. ای کاش با او هم عقیده بودم.
اگر میماند در پایان از او،خاطره ای برجای میماند و تسلی بیقراری های شبانه میشد.
از آینه ی غبار آلود جیپ تصویر نا معلومی از هری در ماشین پشتی پیش چشمم بود؛مثل لالایی گنگی که متعلق به سال های دور است و چیز کاملی از آن در ذهن شکل نمیگیرد اما همچنان آرامشی لطیف به همراه دارد.
وقتی سنگینی لبخند متیو را احساس کردم،خودم را جمع و جور کرده و به جاده چشم دوختم اما او قصد کنار کشیدن نداشت.
_لو،نمیترسی؟ از.. چطور بگم..
...مرگ.
به تامل برای فکر کردن نیازی نبود؛نمیترسیدم. وقتی تا آن لحظه زندگی پرباری نداشتم نمیترسیدم._زمانیکه مثل تو پسرجوانی بودم چرا،آرزوهای زیادی در سر میپروراندم و همیشه از نرسیدنِ به خواسته هایم میترسیدم؛اما کمی طول کشید تا بفهمم زندگی من خواسته هایم نیست؛زندگیم دقایقیست که میگذرانم. مثل همین حالا که مقابل چشمان طلاییات نشستم مگه نه؟
لبخندش عریض شد. در دل به حالش گریستم؛به حال تمام نوجوان هایی که در این میان به نابودی گراییده بودند.
کاش میتوانستم تمام دنیارا دست تنها نجات دهم یا دسته کم،کمتر برای همهچیز و همهکس،اتفاقات پیش رو ممکن و ناممکن،غمگین شوم.
____________________________
خاکسترطلایی*
بپذیریدش و بهش عشق بدید.
ووت و کامنتش رو فراموش نکنید☁️
YOU ARE READING
Blue man [L.S]
Fanfictionهیچوقت،هیچکس سعی نکرد بفهمد که بر ما چه گذشت و چه چیزهایی را پشت سرگذاشتیم،یا از دست دادیم. نخواستند بفهمند خورشیدی که آنها در آسمان میبینند را، من در او پیدا کردم. که اگر او نباشد نور و گرمای زندگی ام سرد و تاریک میشود. و این خواستنِ بر نخواست...