Destiny project(پروژه سرنوشت)

177 32 13
                                    

-خب خب من نمره‌ی الکی بهتون نمیدم،باید برای نمره‌ی کلاسی،یه افسانه‌ی قدیمی رو انتخاب کنید و تکی یا دو نفره روش کار کنید.
استاد شروع کرد به خوندن اسم‌های توی لیست و گروه بندی‌ها رو مشخص میکرد.
هنوز مدت زیادی از ترم نگذشته بود و آلانرو از وقتی که از چین اومده بود هنوز دوستی پیدا نکرده بود.

استاد به لیست نگاه کرد و گفت:
-آلانرو؟
آلانرو با شنیدن اسمش دستش رو بلند کرد،استاد بهش نگاه کرد و گفت:
-فقط تو و مین یونگی موندید،شما با هم همگروه بشید.
-باشه استاد.
آلانرو به اطراف نگاه کرد تا ببینه مین یونگی کیه ولی همه مشغول صحبت با فرد بغل دستشون بودن.

زد روی شونه‌ی پسری که جلو نشسته بود،پسر برگشت،ازش پرسید:
-ببخشید شما مین یونگی رو میشناسید؟
پسر به انتهای کلاس اشاره کرد و گفت:
-یونگی همیشه اون ته،کنار دیوار مینشست ولی امروز نیومده.
آلانرو موبایلش رو سمت پسر گرفت و گفت:
-میشه شماره‌ی مین یونگی رو بهم بدی،باید درمورد کار تحقیقیمون صحبت کنم.
پسر شماره رو وارد کرد و موبایل رو بهش برگردوند.

بعد از کلاس وارد محوطه شد،وارد پروفایل یونگی شد.
روی پروفایلش عکس خودش با موهای آبی گذاشته بود.
براش تایپ کرد:
-صلام مین یونگی شی! آلانرو هستم،ما برای نمره‌ی کلاصی درص تاریخچه‌ی افسانه‌ها،با هم همگروه شدیم،هر وقت وقتتون خالی بود،بهم بگید که کجا همدیگر رو ببینیم.

هنوز زمستون بود و هوای سرد به صورتش میخورد ولی با اینحال از هوا لذت میبرد.
بعضی از دانشجوها تند تند قدم برمیداشتن تا به کلاسشون برسن و بعضی دست هم رو گرفته بودن و در حالی که داشتن زیر درخت‌ها قدم میزدن،با هم صحبت میکردن.
با صدای دینگ نوتیفیکشنش،احتمال داد که یونگی جوابش رو داده باشه و حدسش هم درست بود.
یونگی بهش پیام داده بود که تا ده دقیقه‌ی دیگه همدیگه رو توی کتابخونه‌ی دانشگاه ملاقات کنن.

وارد کتابخونه شد،پسر مو آبی که پشت میز وسط کتابخونه نشسته بود،به سمتش رفت و رو به روش نشست.
یونگی سخت مشغول خوندن کتاب زیر دستش بود و حضور آلانرو رو احساس نکرد.
آلانرو کمی بهش نزدیک شد و با صدای آروم صداش کرد:
-مین یونگی شی!

یونگی سرش رو بلند کرد و منتظر به دختر رو به روش نگاه کرد.
-آلانرو هستم،گفتید همدیگه رو ببینیم.....
یونگی کتاب رو بست و گفت:
-آها درسته...میگم تو کره‌ای نیستی؟
-آره من ترم اولم و چند ماهی هست که از چین به اینجا اومدم.
یونگی متفکر سرش رو تکون داد و گفت:
-پس به خاطر همین اشتباه تایپی داشتی!ولی بازم خوب کره‌ای یاد گرفتی....بگذریم درمورد تحقیقمون،به نظرم روی نخ سرنوشت کار کنیم خوب باشه،من یه روستا رو میشناسم،میتونیم از پیرمرد و پیرزن‌هایی که توی روستا هستن،بپرسیم و به صورت پرسش و پاسخ ارائه‌اش بدیم.

Destiny projectWhere stories live. Discover now