part1

208 71 3
                                    

هوا، سرد و مه آلود بود.
فریاد ِگوش خراشی که به گوش رسید باعث شد کلاغ ها از جاشون بپرن و در حالی که غار غار میکنن توی آسمون دیده بشن.
ته جنگل لونا ،کلبه چوبی بزرگی قرار داشت که لامپ هاش خاموش روشن میشد و دم دم های صبح آهنگ کلاسیکی پلی میشد.
به آدمی که این بار شکار کرده بود نگاهی انداخت ، اینقدر تکون خورده بود که لباس سفید قشنگش با خون تزئین شده بود.
جام خون رو توی دستاش نگه داشت و کمی تکون داد. به آدمی که روی زمین بیهوش شده بود نگاه کرد و خنده‌ی ترسناکی کرد.
شنلش رو کنار زد و از روی جنازه رد شد.
آهنگ کلاسیک به اوج خودش رسید و خون‌آشام جوان درحالی که دندونای تیز و نقاشی شده با خونش رو نشون دیوار های چوبی کلبه میداد، سر خوش و مستانه خندید، خنده ای که ترس به جون همه‌ی آدم ها مینداخت.

****

بکهیون یه ماجراجوی ِنترس بود که از این شهر به اون روستا و از اون روستا به اون شهر میرفت و امروز ظهر تازه به روستای کیم‌وانگ رسیده بود و از قضا چون روز یکشنبه بود و کلیسا برگزار می‌شد ، روستا خلوت تر از همیشه بنظر می‌رسید.
بعد از ظهر بکهیون هم همراه بقیه اهالی اون منطقه ،به کلیسای کوچیک روستا رفت و دعا کرد.

کشیش بعد از دعا درحالی که جلوی در کلیسا ایستاده بود دست مردم رو میگرفت و لبخند به لب بهشون تذکر میداد که مراقب خودشون باشن.

بکهیون لبخندزنان به سمت کشیش رفت و آخرین نفر از کلیسا خارج شد
+پدری به مهربونی شما ندیده بودم
کشیش خندید و پرسید
-چطور؟
+چون به همه لبخندتونو هدیه میکنید
کشیش باز هم خندید و در کلیسا رو بست.
-تو تازه واردی ، مگه نه؟
+درسته، تازه امروز به اینجا رسیدم، میدونین من معتقدم خونه ای ندارم و پاهام هر کجا که بخوان منو همراه خودشون میبرن
-میبینم که شیرین زبون هم هستی
بکهیون خجالت کشید و درحالی که لبخند مستطیل شکلش رو به پدر تحویل میداد ، پشت گردنش دست کشید.
-پسرجون اینجا جای خوبی برای مسافرت نیست، درسته خدا همه جا با ماست و هوامونو داره ولی این اطراف خطرناکه و بهتره شب ها بیرون نیای.
پسرک متعجب شد
+میتونم دلیل حرفتونو بدونم؟
-برای سالم مونده خودت هم که شده فقط وسایلت رو جمع کن و از اینجا برو.
کشیش رفت و بکهیون رو با سوالش تنها گذاشت.
پسر که بیشتر توجهش به روستا جلب شده بود به سمت مسافر خونه راه افتاد.

پسری درحالی که میدوید به پیرزنی خورد و تند تند در حالی که تعظیم میکرد از پیرزن عذر خواهی کرد و بدون اینکه بهش کمک کنه فوراً از اونجا دور شد.
بکهیون متوجه پیرزن شد و به سمتش دوید و سیب ها و بقیه خرید های پیرزن که روی زمین ریخته شده بودن رو جمع کرد و داخل سبد گذاشت ، پیرزن لبخند مهربونی زد
+ممنونم پسرم
-خواهش میکنم، خونتون کجاست بگید همراهتون میام
+چه مرد جوان و خوبی
لبخند دوباره به لب های بکهیون برگشت دستشو روی شونه های پیرزن گذاشت و باهاش به راه افتاد
وسط های راه بود که یهو یاد حرفای پدر روحانی افتاد، بنابراین پرسید
-اومونی شما مدت زیادیه اینجا زندگی میکنید؟
+درسته، منو شوهرم بعد ازدواجمون به اینجا اومدیم و مدت زیادی اینجاییم، بچه‌هامون بزرگ شدن ازدواج کردن و از روستا رفتن اما من بخاطر شوهرم اینجا هستم.. اون تو پشت قبرستون همین کلیسای اینجا دفن شده، میخوام وقتی مردم کنار اون دفن بشم
بکهیون که نسبت به عشقی که پیرزن به همسرش داشت قند تو دلش آب شد گفت
-من تازه به اینجا اومدم.. شما میدونین چرا شبا نباید بیاییم بیرون؟راستش پدر روحانی بهم تذکر داد که خطرناکه ولی جواب سوالمو نداد
+خونم همین‌جاست
به خونه‌ اشاره کرد و بکهیون نرده های در رو کنار زد تا پیرزن وارد بشه، سبد ها رو کنار در گذاشت و به منتظر جوابش شد
+بزار برات آب بیارم.. جواب سوالتو هم میگیری
بکهیون لبخند زد و تعظیم کوچیکی کرد.
پیرزن با یه لیوان آب برگشت و کنار در ورودی خونه نشست
+میدونی من سال های زیادی اینجا زندگی کردم ، بیا نزدیکتر
بکهیون کنارش نشست
+ما اولین بار چیزی که شنیده بودیم رو باور نمیکردیم تا اینکه به چشم دیدیم
بکهیون کنجکاوانه پرسید
-چی رو دیدید؟
+جنگل لونا بزرگ و زیباست مخصوصا تو فصل بهار اما من وقتی جوون تر بودم به چشم دیدم.. دیدم روی شونه‌ی جنازه‌ی مرده دوتا سوراخ ایجاد شده بود..
بکهیون چشم هاش دوتا شد
-دارید میگید.. اینجا خون آشام وجود داره؟
پیرزن انگشت اشارشو روی لب های پسر گذاشت
+هیششششش، ممکنه یکی صدامونو بشنوه.. اینجا کسی اسمش رو به زبون نمیاره.. ولی آره
دستش رو برداشت و ادامه داد
+از مادرم شنیده بودم جنگل لونا قبلا پذیرای یه زوج خون آشام بوده، البته اونا کاری به کار آدمای اینجا نداشتن و از خون حیوانات تغذیه میکردن ، اما نمیدونم این چند وقت اخیر چیشده که اونا آدم ها رو شکار میکنن..

you are my homeWhere stories live. Discover now