حرفهاش زیادی دردناک بودن ولی اون کسی نبود که بذاره هرکسی صدای گریه کردنشو بشنوه. سعی کرد فرار کنه تا اشکهایی که از چشمهای پف کردهش سرازیر میشدن توجه کسی رو جلب نکنه.
فرار کرد اما قلبش...
چی میشد اگه موجود دوست داشتنیش متوجه میشد. شاید اون موقع دست از زدن حرف های دردناکش برمیداشت. شاید میفهمید کسی به این اندازه بهش اهمیت میده.
گذاشت قلبش کار خودش رو بکنه. با صدای بلند گریه کرد. گذاشت قلب مچاله شدهش باری دیگه بتپه.
حالا موجود ارزشمندش با نگرانی اسمشو صدا میزد"چرا داری گریه میکنی، چیشده؟"
تمامشو تو اغوشش دربر گرفت. قطعا اگه اینکار رو نمیکرد، پاهای لرزونش توان ایستادن نداشتن.
کاش این اشکها توانایی رسوندن حرف های قلبشو داشتن.. شاید اگه فقط کمی دیگه در اغوشش اشک میریخت، قلبش اختیار زبونشو بدست میگرفت و جرعت اینو پیدا میکرد که اعتراف کنه که چقدر دوستش داره، که دلش نمیخواد درد کشیدنشو ببینه. انقدر دوستش داره که با حرف های دردناکش، قلبش به هزار تیکه تقسیم میشه.
اما نگفت. بار دیگه حرف های قلبشو زندانی کرد.
شاید باید تا ابد به همین کار ادامه میداد؟هرچند که میدونست پشیمون میشه.