Sunflower [Hyunlix]

118 14 0
                                    

چند روزی بود که از خونه بیرون نیومده بود. دقیقا از همون روزی که برادرش از خونه بیرون رفته و حق بیرون رفت رو ازش گرفته بود. تنها سرگرمیش زل زدن به پنجره ، زمزمه کردن اهنگ هایی که به یاد داشت و گوش کردن به صدای افکارش بود.
تقریبا دوبار در روز صدای در به صدا در میومد و قبل اینکه فرصت بیرون اومدن از اتاقش رو پیدا کنه، دوباره در بسته میشد. از اتاقش خارج میشد، غذاهای گرمی که انتظارش رو میکشیدن رو از جلوی در برمیداشت و بعد خوردنشون دوباره به اتاقش بر میگشت
چند روز گذشته بود؟ یک هفته؟ شاید بیشتر؟ چرا انسان های اطرافش اینطور باهاش رفتار میکردن؟ چرا مینهو اونو انقدر ضعیف تصور میکرد؟ طوری که در نبودش اجازه بیرون رفتن نداشت.
صدای در رشته افکارش رو پاره کرد. حتی به خودش زحمت بلند شدن از تختش رو نداد و منتظر بسته شدن دوباره در شد تا به سراغ شامش بره. صبر کرد. چرا انقدر طولانی شده بود؟ صدای باز شدن شیر اب نظرشو جلب کرد. عجیب بود
از فرصت استفاده کرد موبایلش رو به گوشه ای انداخت و از اتاق خارج شد.
درست حدس زده بود مینهو، بهترین دوستش رو مسئول رسوندن غذا به برادر ضعیفش کرده بود
ضعیف!
با گذر همچین فکری از ذهنش اخم ظریفی روی صورتش نقش بست.
با قدم های اهسته به سمت اشپزخونه رفت و تونست قامتش رو کنار سینک ببینه. موهاش از اخرین باری که دیده بودتش بلندتر بنظر میرسید. طبق عادت دستش رو روی نبض گردنش گذاشتو جریان خون رو که به سرعت عبور میکردن رو حس کرد
نفس عمیقی کشید و قبل اینکه چیزی بگه تک سرفه ای کرد
شکسته شدن ناگهانی سکوت باعث شد دست از شستن دستش برداره و به طرفش برگرده

"ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم"

برگشتو شیر اب رو بست:"فکر نمیکردم بیدار باشی"

"گشنم بود خوابم نمیبرد"

کمی مکث کرد:"میدونی که نیاز نیست هرروز این کارو تکرار کنی. منظورم رسوندن غذاعه خودم میتونم برای خودم غذا درست کنم و یا غذا بخرم. کاری که تمام این سال ها انجام دادم"

سرشو پایین انداختو دستی به موهاش کشید:" این تصمیم-"

"این تصمیم برادرمه. چند روزه تو خونه زندانی شدم بخاطر تصمیم برادرم. چرا؟! چون فقط خونه نیست! چون فکر میکنه ضعیفم! فکر میکنه هیچی نمیدونم! همتون همین فکرو میکنین"

از کوره در رفتو کمی صداشو بالا برد:" فکر میکنه از کثافت کاری هاش خبر ندارم؟ اون جلوی من خودشو پاک ترین و من رو ضعیف ترین جلوه میده. خسته شدم. خسته شدم از بس برای هرکاری ازش اجازه گرفتم. من دیگه بچه نیستم کی میخواد اینو بفهمه؟ من حتی اجازه ندارم با دوستام بیرون برم چرا؟ چون اون فکر میکنه همه ادما خطرناکن ولی تنها فرد خطرناک خودشه. خودشه که داره منو نابود میکنه."

به چشمای براقش نگاه کرد دست های مشت شدشو تو دستش گرفت:"فلیکس"

متقابلاً با چشم‌هایی که ناراحتی به وضوح ازشون خونده میشد بهش نگاه کرد:" حتی توهم داری ازم فرار میکنی هیونجین چون اون حتی بهت اجازه نداده ثانیه ای بیشتر اینجا بمونی تا من غذاهایی که هرروز برام میاری رو ازت بگیرم و تشکر کنم."

تمام حرف هایی که روی قلب کوچیکش انباشه شده بودن رو زدو حالا که دیگه حرفی برای گفتن نداشت به چشماش اجازه باریدن داد
قلبش درد گرفت. گل افتاب گردونش داشت. پژمرده میشد نیاز به افتاب داشت افتابی که ازش گرفته شده بود.

" لطفا نگو.. نگو که حق با اونه."

چطور میتونست همچین چیزی بگه؟ وقتی خودش هم از دیدن گل افتابگردونش محروم شده بود
بوسه ای روی چشم های خیسش گذاشت و به اغوش گرمش دعوتش کرد. شاید نباید اینکارو میکرد؟ ولی قلبش دور بودن مینهو رو غنیمت شمرده بود.

زمزمه کرد" نمیخواستم همچین چیزی بگم"

قلب ابیش فرصت تعجب کردن نداشت پس فقط متقابلاً بغلش کرد تا شاید کمی تسکین پیدا کنه
برخورد دستش به بازو اسیب دیدش باعث شد قدمی به عقب برداره و صورتش از درد جمع بشه

"چیشده"

"تو خونتون چیزی داری که بتونم دستمو باهاش ببندم؟"
⁦☆⁩
همون طور که دراز کشیده بود لبخند زد:" احمق تو حتی بلد نیستی چجوری دستمو با باند ببندی"

"توهم فقط بلدی دعوا کنی"

"من دعوا نکردم اونا باهام دعوا کردنو من چیزی برای دفاع کردن از خودم نداشتم. تنها چیزی که داشتم غذاهای جنابالی بود"

زیر لب غر زد:" حتی نمیتونی تو دعوا برنده بشی"

کاش همچی تو همین لحظه متوقف میشد
دستاشو که رد قرمز خون روشون باقی مونده بود رو گرفت و بوسید:"نگاه با دستات چیکار کردی. تو برای این دنیا زیادی پاکی. نمیخوام شاهد لکه دار شدن این روح زیبا بشم"

"حرکاتت و حرفایی که میزنی باهم جور در نمیان"

حرکاتش به جریان خون توی رگ هاش سرعت میبخشید و حرف هاش بوی جدا شدن میداد

"من فقط نمیخوام تورو وارد دنیایی که توش هستم کنم" همونجور که دست‌هاش رو نوازش میکرد گفت

""پس بیا دنیای خودمونو بسازیم" لبخند درخشانی روی صورت زیباش نقش بست انگار که افتابشو پیدا کرده بود

چجوری میتونست افتابشو دوباره ازش بگیره؟

"بیا حداقل الان خوشحال باشیم افتابگردون"

لبخند کمی از صورتش محو شد ولی هنوز اثاری ازش دیده میشد:"فقط اگه از فردا باهام غذا بخوری"

"قبوله"

لبخند به صورتش برگشت
برای لحظه ای ضربان قلبش صد برابر شد و بدون ثانیه ای فکر کردن فرد مقابلش رو بوسید و جریان خون رو به صورت ستاره ایش دعوت کرد. برای نجات دادن خودش سرش رو توی سینه پسری که زمان براش متوقف شده بود قایم کرد. قلبش امروز زیادی شجاع شده بود
کی فکرشو میکرد بوسه کوتاهی از طرف پسر موردعلاقش اینجوری قلبشو به بازی بگیره؟ مطمئنا صداش به گوش فلیکسی که میخواست هرچه سریع تر لابه لای قفسه سینش پنهان بشه میرسید
نفس حبس شده‌ش رو رها کرد و بوسه ای روی موهای خوش بوش گذاشت

"بیا دنیای خودمونو بسازیم"

My MindWhere stories live. Discover now