عینکش رو با دستهای اغشته به رنگش جابجا کرد. "شاید این اخرین نقاشی باشه که میکشم" هربار با این تفکر دست به قلمو های متفاوتش میزد. اما اینبار فرق داشت چیزی درون سرش یا شاید هم از اعماق قلبش بهش میگفت که این دیگه اخرین باره. اخرین باری که با دست های چروکیدهت قلم هارو لمس میکنی. اخرین باری که تصویر درون ذهنت رو روی بوم به نمایش میگذاری.
ناراحت نبود، لبخند میزد. به اندازه ای از عمرش استفاده کرده بود که دیگه حسرتی از این دنیای خاکی نداشته باشه. حالا وقتش بود که فرد دیگهای جایگزینش بشه. پس با این تفکر قلمو رو باری دیگه به رنگ اغشته کرد. با تصور خلق کردن. با تصور اینکه اخرین نفسش، اولین نفسی باشه که فرد دیگهای میکشه. با تصور اینکه اخرین اثر هنریش، اینده فرد دیگریعه.
نقاشی کشید هرچند که دستهاش میلرزیدن. هرچند که چشمهاش_ حتی با وجود عینک، باز هم دید مناسبی نداشتن. با عشق نقاشی کشید.
پسری که میرقصید؛ چیزی بود که اخرین اثرش نام داشت. تصویر پسری که با تک تک سلولهاش وسط چمنزار میرقصید و به این کار علاقه داشت. گوشه ای از چمنزارِ نقاشیاش پر بود از بوم های کوچیک و بزرگ. شاید میخواست پسری که خلق کرده هم این ویژگی رو به دوش بکشه و حتی برای اوقات فراغتش هم که شده نقاشی بکشه. گوشه ای دیگه از این چمنزار سبز پر بود از کتابهایی که روی هم با نظم خاصی چیده شده بودن. مهم نبود اونها چه کتابی بودن. شعر بود یا داستان؟ فرقی نمیکرد. پیرزن فقط میخواست پسرش با خوندن اون کتابها عشق رو تجربه کنه.
عشق؛ چیزی که اون رو تا الان سرپا و شاد نگه داشته بود. پس برای پسرش ارزوی عاشق بودن کرد.
و در اخر دسته گلی از لالههای بنفش؛ نمادی از عشق ابدی.
عقب رفت روی صندلی چوبیاش نشست. برای اخرین بار لبخند زد، لبخندی از روی رضایت و چشم های خاکستری رنگش رو بست.