چویا: گفته بودی تو این آژانس اشنا داری، کدومشون اشناته؟همونطور که یقه های کتمو مرتب میکردم و گوشیمو روی اسپیکر گذاشته بودم با صدای بلند گفتم تا اکوتاگاوا اون ور خط بشنوه
اکوتاگاوا: دازای سان، قبل اینکه شما وارد سازمان بشید سنپایم بود
برای چند ثانیه به قیافه ی برگ ریزون خودم خیره شدم
ولی اون حالت شوک زدگی فقط چند ثانیه دووم اورد چون بعدش زدم زیر خنده و صدای قهقه م توی اتاق پیچیداکوتاگاوا: احتمالا نباید اینو میگفتم.
چویا: چی زدی اکوتاگاوا؟! دازای؟ مافیای بندر؟ سنپای تو؟؟؟ این ادم مشنگ همین که تاحالا زنده مونده از عجایب هشتگانه س اونموقع تو-وقتی اکوتاگاوا خیلی مصنوعی گلوشو صاف کرد جملمو قطع کردم و بعد آماده شدم که به فوش ببندمش اما بازم قبل من حرف زد
اکوتاگاوا: اینجوری درموردشون حرف نزنید سنپای. حداقل تا وقتی کامل نشناختینشون. و اینکه لطفا بهشون نگید که من بهتون گفتم یه زمانی عضو مافیا بودن. خداحافظهمونطوری خشک زده کلاهم که میخواستم روی سرم بزارمش رو هوا موند و خیلی غیرارادی برای چند ثانیه هیچ کاری نکردم
این الان اکوتاگاوا بود؟ که تلفن و روم قطع کرد؟ همون اکوتاگاوایی که از هر سنپای گفتنش هزاران هزار سیمپ میبارید؟
نفسمو با حرص بیرون دادم و کلاهمو محکم رو سرم فشار دادموقتی زنجیرشو جلوی چشام دیدم پوفی کشیدم و همونطور با خشونت چرخوندمش
اره داشتم عصبانیتمو سرکلاهم خالی میکردم
و اره انگار دارم خود به خود کنترل خشم یاد میگیرم چون از اخرین باری که کنترلش نکردم هنوز اثراتش باقیه و اتاق پُر پَره.باید کنترلمو بیشتر کنم، حداقل تا وقتی تواناییمو ندارم
سوار اسانسور شدم و دکمه هم کف و فشار دادم و بخاطر افکارم نیشخند تحقیرامیزی رو لبم نشست
داح. تا وقتی توانایی ندارم؟ از کجا انقد مطمئنم قراره برگرده...نفسمو بیرون دادم و یه ماشین به مقصد اون اژانس نفرین شده گرفتم
فقط خدا میدونه که اگه هنوز تواناییمو داشتم تا صد کیلومتری این شهر و این اژانس و اون دازای روانی نمیومدم!•••
کونیکیدا: و اینم یوسانو سان، دکتر اژانسه.
یوسانو: دکترم ولی به این معنا نیست که خاصیت جنگندگی ندارم!
رانپو: به وقتش که بشه از هممون جنگنده تره!سر تکون دادم و روی صندلیم دوباره به سمت اون مو زرده که عینک داشت برگشتم، خدایا چرا اسم این یه دونه رو اصلا یاد نمیگیرم؟
اتسوشی: چویا سان؟
سرمو برگردوندم تا ببینم کدوم خری جرئت کرده انقد راحت با اسم کوچیک صدام کنه که با دیدن اون پسر بچه مو سفید نفسمو بیرون دادم و تمام سعیمو کردم که چشامو نچرخونم
YOU ARE READING
𝙏𝙝𝙚 𝙗𝙚𝙣𝙚𝙛𝙞𝙩𝙨 𝙤𝙛 𝙨𝙪𝙞𝙘𝙞𝙙𝙚
Fanfiction "میدونی چویا، وقتی یکی میمیره، آدمای اطرافش برای اون گریه نمیکنن. چون اون مرده و دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنه، توی هیچ رنج و عذابی نیست که براش گریه کنن و عزا بگیرن؛ منطقی که فکر کنی، دلیل اصلی گریه و ناراحتیشون احساسات خودشونه... واسه ی خودشون نارا...