چویااون روز برای چندمین بار حس کردم ضعیفم
وقتی نمیتونستم خودمو از دستش نجات بدم و آزاد شم، احساس منزجر کننده ای بهم دست دادحالم از خودم بهم میخورد.
حالم از این چویای وحشی که بدون تواناییش فقط یه روانیِ فریک بود بهم میخورداستایلی که تا همین هفت هشت ماه پیش داشتم و یادم میاد و باعث میشه زهرخند بزنم
اون موقع حتی به این فک نمیکردم که چقد خفنم و قدرشو نمیدونستم
اصلا برام مهم نبود که یه همچین توانایی خفنی دارم
که کسی جرئت نمیکرد بهم نزدیک شهچه برسه به اینکه بخواد نگهم داره و من نتونم خودمو از دستش نجات بدم!
با شنیدن صدای تلفن اتاق، تو جام پریدم و به در حموم زل زدم، ینی الان باید خیس خیس برم بیرون و اون تخمیو جواب بدم؟هرچقدرم که دور از تصور بود بلاخره خودمو کشوندم بیرون و با حوله دورم خم شدم و تلفن بیسیم و برداشتم و تماس و وصل کردم
- ظهرتون بخیر اقای ناکاهارا چویا. ملاقاتی دارید، مایل هستید شماره اتاقتون رو بدیم؟
چویا: اسمش دازایه؟
- بله قربان، مثل اینکه منتظرشون بودید-
چویا: راهش نده خدافزگوشی رو گذاشتم و بدون توجه به خیس بودن موهام همونجا خودمو ول کردم روی تخت
من حالم ازت بهم میخوره
چرا همش میخوای به یه نحوی نزدیکم شی؟منظورم اینه که، درسته که اون دیدی که اون اولا بهش داشتم تغییر کرده و الان فهمیدم واااقعا خل و چل نیست
ولی خب، هنوزم رو مخه
و بی شعور
و بی خیال
و کودن
و خلاصه هرچی صفت عصاب خورد کنندس میتونم بهش نسبت بدم ثخبمثحمیقبل اینکه عصابم خورد تر شه و بلند شم دوباره یکی از بالشا رو پاره پوره کنم جلوی خودمو گرفتم و با فشار دادن ناخنام به کف دستام نفسمو بیرون دادم
بعد که حس کردم تا حدودی اروم ترم، بلند شدم لباس بپوشم اما با شنیدن صدای در اتاق راهمو عوض کردم و سمت در رفتم
دازای: های چویا کون!
فقط برای 2 ثانیه با مایوسیت تمام به قیافش زل زدم
و بعد درو محکم کوبیدمدازای: اخ... بی انصاف حداقل درو تو همون دماغی که زدی شیکوندی نکوب...
داشتم توی کشوم دنبال لباس میگشتم که با شنیدن حرفش بی صدا پخ زدم، این حقیقت که دهنشو سرویس کرده بودم تا حدودی خنکم میکرد
دازای: چوووویااااا؟ نمیخای این درو باز کنی؟ زشته ادم مهمونشو پشت در نگه داره
چویا: به حضرت عباس دازای اگه هنوز تواناییمو داشتم یه لحظه ام زندت نمیزاشتمرسما عربده کشیدم وقتی جلوی کشوی بازم وایساده بودم و دکمه های پیرهن سفیدی که تنم کرده بودمو میبستم
بعد چند ثانیه دیدم که در کمال تعجب در باز شد و اون دراز بانداژ شده با یه لبخند ترسناک توی قاب ظاهر شد
کارتی که انگار درو باهاش باز کرده بود و گذاشت توی جیبش، و بعداز گذاشتن شاین روی زمین، شروع کرد به قدم برداشتن به سمتم
ESTÁS LEYENDO
𝙏𝙝𝙚 𝙗𝙚𝙣𝙚𝙛𝙞𝙩𝙨 𝙤𝙛 𝙨𝙪𝙞𝙘𝙞𝙙𝙚
Fanfic "میدونی چویا، وقتی یکی میمیره، آدمای اطرافش برای اون گریه نمیکنن. چون اون مرده و دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنه، توی هیچ رنج و عذابی نیست که براش گریه کنن و عزا بگیرن؛ منطقی که فکر کنی، دلیل اصلی گریه و ناراحتیشون احساسات خودشونه... واسه ی خودشون نارا...