---------چویا:
نشسته بودم تو اتاقی که تازه بهم داده شده بود و چون کارامو مثل یه بچه خوب تموم کرده بودم، شروع کردم به زل زدن به اسمون از پنجره نیمه باز
همچینم پوینت لس نبود چون موقع غروب بود و اسمون خیلی قشنگتر از بقیه اوقات بود
اما خب، قشنگی اسمون و زود تموم کردن کارام کمکی به خوب شدن حالم نمیکردن
هنوزم اون حس بی مصرف بودن تو کل وجودم موج میزد و مطمئن بودم بدون برگشتن تواناییم هیچوقتم ولم نمیکردانگار گم شده بودم، حس میکردم یه ادم دیگه ام از وقتی نمیتونستم قدرتمو نشون بدم
از وقتی دیگه هیچ سلاحی نداشتم برای دفاع کردن از خودم، چه برسه برای حمله کردن!با باز شدن در و وارد شدن دازای به خودم اومدم و نفس حبس شدمو بیرون دادم
باز حواسم نبود و داشتم با اورثینک کردن حالمو داغون تر از اینی که هست میکردمولی وقتی اومد نزدیکم و زارت روی میزم نشست، تازه متوجه شدم کی وارد اتاق شده و قیافم مایوس ترین حالت ممکن و به خودش گرفت
چویا: چیه؟
دازای: پس، چیشد که تواناییتو از دست دادی؟بدون اینکه حتی زحمت بدم سرمو بالا ببرم زیر چشمی نگاش کردم
چویا: چرا باید به تو بگم؟
دازای: تاحالا بهت ثابت نشده که خیلی تنهایی و فقط منو داری که باهام حرف بزنی؟بدون اینکه هیچ فکری درموردش بکنم از جام بلند شدم تا برم بکوبم توی سرش ولی چون بهشون عادت کرده بود اون حالت قوز کردگیشو از بین برد و صاف نشست که باعث شد دستم تا گردنش بزور برسه
پس برای چند ثانیه با دندونایی که ممکن بود همدیگرو خورد کنن به لبخند خونسرد و مضخرفش نگاه کردم و بعد مشتمو توی شیکمش کوبیدم که بلافاصله بعداز اخ گفتن خم شد و زمزمه کرد "همیشه این یکیو یادم میره..."
تچی زیر لب کردم و بعد از صاف کردن کلاهم روی سرم، با رفتن و نشستن دم پنجره تا حد ممکن ازش فاصله گرفتم
دازای: خب حالا نمیخوای بگی؟
چویا: معلومه که نمیخوام بگم! چرا باید بگم؟ اصلا تو چرا انقد فوضولی؟!از روی میز پایین اومد و بدون توجه به سوالم، خودشو کنارم جا داد و چون پاهای درازش جا نمیشد روی زمین نگهشون داشت
دازای: چون تنهایی.
دوباره داشتم اماده میشدم که دستمو مشت کنم و ایندفعه با عصبانیت تمام بکوبم توی صورتش
اما یهویی متوقف شدم و پوفی کشیدم
میدونستم نمیتونم از حقیقت فرار کنم
اما قرارم نبود یه عوضی که هیچ ایده ای نداره چرا تنهام، بخواد سوال پیچم کنه و رو مخم برهچویا: که چی؟ ترجیح میدم تنها بمیرم ولی مجبور نباشم با تو باشم!
دازای: چرا تنها بمیری؟ تنها مردن بهتر از اینه که یکی کنارت باشه و بدونی باهم دارین این دنیارو ترک میکنین؟ اینجوری برات کمتر غریب نیست؟
ESTÁS LEYENDO
𝙏𝙝𝙚 𝙗𝙚𝙣𝙚𝙛𝙞𝙩𝙨 𝙤𝙛 𝙨𝙪𝙞𝙘𝙞𝙙𝙚
Fanfic "میدونی چویا، وقتی یکی میمیره، آدمای اطرافش برای اون گریه نمیکنن. چون اون مرده و دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنه، توی هیچ رنج و عذابی نیست که براش گریه کنن و عزا بگیرن؛ منطقی که فکر کنی، دلیل اصلی گریه و ناراحتیشون احساسات خودشونه... واسه ی خودشون نارا...