Part 3

232 50 20
                                    

یک ساعتی از رفتن افراد گارد سلطنتی گذشته بود و جونگ‌کوک هنوز هم پشت تخت قایم شده بود.

تهیونگ نذاشته بود اون بیرون بیاد تا از رفتن سرباز ها مطمئن بشه. هنوز حتی نمیدونست که حقیقت چیه اما نمیتونست جلوی خودش رو برای کمک به اون بگیره.
تمام اون یک ساعت رو مشغول قدم زدن اطراف خونه، همراه با خنجر توی دستش گذرونده بود و خستگی و استرس زیاد، باعث بی حال شدنش شده بود.

برای بار آخر نگاهی به اطراف انداخت و به سمت خونه رفت.
بعد از وارد شدن و بستن در، سرفه ای کرد و به جثه پسر که کاملا واضح بود نگاه کرد. اون اصلا بلد نبود که چطور قایم بشه!

_میتونی بیای بیرون!

جونگ‌کوک با صدای تهیونگ، به آرومی سرش رو از گوشه پتو بیرون آورد و به چشم های مرد خیره شد.

طوری که نیمی از صورتش مشخص نبود و با چشم های براق و درشتش نگاه میکرد، باعث میشد که دل مرد ضعف بره. و این هنوز هم دلیل مشخصی نداشت.

_رفتن؟

_آره.

به سختی پتو رو کنار زد و از پشت تخت بیرون اومد. جلوی تهیونگ ایستاد و مثل بچه هایی که خراب کاری کردن، سرش رو پایین انداخت و به پاهای جفت شده اش خیره شد.

تهیونگ نمیتونست باور کنه که این همون جئون جونگ‌کوکیه که اونها راجب قاتل بودنش حرف میزدن. اون فقط زیادی معصوم و ظریف بود.

_ببخشید!

تهیونگ کنار رفت و روی صندلی نشست، دست به سینه، منتظر به پسر نگاه کرد.

_میشنوم.

جونگ‌کوک آب دهنش رو قورت داد و به آرومی روی صندلی دیگه نشست.

نمیدونست چرا تهیونگ بهش کمک کرده و هنوز هم میترسید که هر لحظه اون سرباز ها بیان و ببرنش. همه چیز زیادی ترسناک بود.

_اممممم من..من جئون جونگ‌کوکم. شاهزاده جئون جونگ‌کوک!

_اینو که خودم میدونم، کامل حرف بزن.

پسر آهی کشید و نگاهش رو دزدید. حرف زدن سخت بود.

_جین هیونگ، م..منظورم ولیعهده، اون هیونگم..بود، پسر عمم! اون مثل برادر بزرگترم بود، من مادر و پدرم رو توی بچگی از دست دادم و هیونگ منو بزرگ کرد. اون تنها کسی بود که من داشتم، اینکه همه فکر میکنن من کسیم که اونو ک..کشته، واقعا قلبمو میشکنه.

تهیونگ که حالا کمی نرم تر شده بود، دستی به بازوی پسر کشید و سعی کرد که کمی آرومش کنه.

_امپراتور کیم، میدونی اون یه شاهزاده نبوده، یکی از وزیر های امپراتور قبلی یعنی پدرم بود و بعد از ازدواج کردنش با مادر سوکجین و مرگ پدر و مادرم، خودش امپراتور شد. اون همیشه هیونگم رو اذیت میکرد و مجبورش میکرد اونطور که خودش میخواد رفتار کنه. کیم یه برادر زاده داشت، اسمش کیم سوجون بود. اونم از بچگی توی قصر زندگی میکرد. اون بهترین دوست جین هیونگ بود، اما وقتی که بزرگ شدن کم کم از هم دور شدن. امپراتور کیم همیشه سوجون رو تحسین میکرد و به هیونگ میگفت که شبیه اون رفتار کنه.

Forever In Your ArmsWhere stories live. Discover now