Last Part

335 48 25
                                    

به آرومی چشم هاش رو باز کرد و به سقف بالای سرش نگاه کرد. نمیدونست چه موقعیه و چه اتفاقی افتاده اما به خوبی اون سقف و اتاق رو می‌شناخت. اونجا اتاق خودش بود!
تاریکی اتاق با نور شمعی که احتمالا کنار تختش بود شکسته شده بود و میتونست صدای نم نم بارون رو از بیرون بشنوه.

سعی کرد بلند شه اما با دردی که توی بدنش پیچید، آهی کشید و سر جاش دراز کشید.
اونقدر گیج بود که حتی نمیتونست فکر کنه که چرا اینجاست.

نگاهی به اطراف انداخت تا شاید بتونه کسی رو اونجا پیدا کنه اما هیچکس نبود.

شقیقه هاش رو کمی ماساژ داد و سعی کرد فکر کنه.
اوه آخرین چیزی که به یاد داشت، برگشتنش به قصر و روزهایی که توی زندان گذرونده بود و حتی موقعی که نامجون به دیدنش اومد بود.
و با کمی فکر کردن کم کم همه چیز براش روشن شد، رفتن پیش امپراتور، تهیونگی که کتک خورده بود و سوجونی که شمشیرش رو روی گردن اون گرفته بود، نامجونی که نگاهش نمی‌کرد و در آخر...
نه اون امپراتور رو نکشته بود!!!

به سرعت روی تخت نشست و به خاطر درد طاقت فرسایی که توی شکمش پیچید داد زد. اما بی توجه بهش سرش رو روی زانوهاش گذاشت و مشتش رو به تشک کوبید.
نه نه امکان نداشت که یه آدم رو کشته باشه. اون هم پدر سوکجین رو!
اون نمیتونست کسی رو بکشه درسته؟

لعنت بهش این کار رو درست جلوی چشم های تهیونگ انجام داده بود؟ حالا اون چه فکری راجبش میکرد؟
اصلا اگه بهش هنوز فکر میکرد!
جونگ‌کوک حالا یه قاتل بود و قطعا تهیونگ دیگه حتی نمیخواست که نگاهش بکنه! نه طاقت از دست دادن تهیونگ رو نداشت.

با صدای بلند هق هق میکرد و سرش رو روی زانوهاش میکوبید.
چطور تونسته بود که همچین غلطی بکنه؟ اون یه آدم کشته بود! نه هر آدمی، امپراتور رو کشته بود! شوهر عمه‌اش رو کشته بود. و حالا هیچ ایده ای نداشت که چه بلایی قراره به سرش بیاد.

البته هیچ نگرانی ای نداشت. با کاری که کرده بود اصلا با مجازات شدن مشکلی نداشت اما هنوز هم نمیتونست با نبودن تهیونگ کنار بیاد. درست لحظه ای که فکر میکرد بالاخره اون رو به دست آورده، بدترین اتفاق ممکن افتاده بود.
امیدوار بود که حتی شده یک بار دیگه اون رو ببینه. یا حتی نامجون رو، حتما خیلی ازش ناامید شده بود!
اما هنوز هم سر در نمی‌آورد که توی اتاقش چیکار می‌کرد و الان باید منتظر چی میبود.
شاید میخواستن قبل از مرگش یه بار دیگه اتاق عزیزش رو ببینه!

لعنتی به شانسش فرستاد و سعی کرد پتو رو از روی خودش کنار بزنه که با صدای در متوقف شد.
سریع دراز کشید و پتو رو کامل روی خودش کشید و خودش رو به خواب زد. با صدای قدم هایی که نشون از حضور دو نفر توی اتاقش رو میداد، نفسش رو حبس کرد و دعا کرد که به این زودی نکشنش! باید یه بار دیگه تهیونگ و نامجون رو میدید.

Forever In Your ArmsWhere stories live. Discover now