Part 6

196 45 1
                                    

لباس هایی که از تن سرباز در آورده بود رو پوشید و سرباز رو بست و اون رو پشت بوته ها گذاشت تا فعلا نتونه به دنبالش بیاد.

کلاه روی سرش رو سفت کرد و با پایین انداختن سرش، سعی کرد که کمتر دیده بشه. هر لحظه ممکن بود که شناخته بشه و این اصلا چیزی نبود که الان بخواد. باید بدون شناسایی شدن خودش رو به امپراتور میرسوند.

با قلبی آشفته به سمت مرکز قصر می‌رفت و حتی نمیتونست که لحظه ای اون مرد رو از ذهنش بیرون کنه.
اگه تهیونگ نمیخواستش پس دلیلی برای فرار کردن نداشت. دیگه نه!
حالا دیگه نمیخواست نامجون رو هم از دست بده و برگشته بود تا حقش رو بگیره.

بعد از چند دقیقه، بالاخره موفق شد که بدون دیده شدن به خوابگاه امپراتور برسه، حالا دیگه وقتش بود. باید اون مرد رو مجبور میکرد که به حرف هاش گوش بده.
بدون ثانیه ای وقت تلف کردن، به سمت در رفت و به نگهبان هایی که جلوش ظاهر شدن نیشخندی زد. زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد لو رفته بود.

_برید کنار!

یکی از نگاهبان ها با کشیدن شمشیرش جلو اومد. اون رو می‌شناخت، یکی از کسایی بود که قبلا شکنجه اش کرده بود.

_شاهزاده خوشحالم که میبینمتون! متاسفانه باید ازتون بخوام که با ما بیاید.

مرد با لبخند مزخرف روی لب هاش گفت و جونگ‌کوک متقابلا شمشیرش رو بیرون کشید.

_بهتون گفتم برید کنار، دوباره تکرار نمیکنم.

مرد شونه ای بالا انداخت و به بقیه نگهبان ها سری تکون داد. شمشیرش رو بالا گرفت و جلوتر اومد.

_شاهزاده بهتره همین الان شمشیرت رو بندازی! مطمئنا نمیتونی همه مارو شکست ب...

با کشیده شدن شمشیر جونگ‌کوک به بازوش و به وجود اومدن زخم بزرگی، با وحشت حرفش رو قطع کرد و چند قدمی عقب رفت.

_عوضی!!!

و بعد تمام نگهبان ها همزمان به سمت جونگ‌کوک حمله ور شدن. با اونها می‌جنگید و تمام سعی اش رو میکرد تا کمترین آسیب ممکن رو بهشون بزنه. اون یه شاهزاده بود، نباید به مردم خودش صدمه میزد.

هرچقدر هم که مهارت بالایی توی جنگیدن داشت، باز هم تعداد اون ها بیشتر بود و تنهایی نمیتونست از پسشون بر بیاد.
پس با قرار گرفتن تیغه شمشیری روی گردنش و شمشیر دیگه ای روی پهلوش، دست از جنگیدن برداشت. اون محاصره شده بود.

لعنتی به خودش فرستاد. حتی نتونسته بود امپراتور رو ببینه!

_ببریدش!

با دستور فرمانده نگهبان ها، دو سرباز جلو اومدن و با بستن دست هاش، اون رو به سمت زندان قصر راهی کردن.

نباید اینقدر بی پروایانه عمل میکرد، ولی راه دیگه ای هم نداشت. حالا باید امیدوار می‌بود که امپراتور تصمیم بگیره که باهاش ملاقاتی داشته باشه.

Forever In Your ArmsWhere stories live. Discover now