سیزده روز بود که توی اون سلول مونده بود و غیر از یک باری که نامجون به دیدنش اومده بود، اتفاق جدیدی نیفتاده بود. هر روز سر یه ساعت مشخص نگهبان ها به دنبالش میومدن و تا اتاق شکنجه میبردنش. و بدترین قسمت هم دیدن سوجون احمق اونم هر روز بود.
و البته هنوز هم موفق نشده بود که امپراتور رو ببینه و این عصبی ترش میکرد.باید راهی پیدا میکرد که از اینجا بیرون بره. از نامجون خبری نداشت و این داشت دیوونه اش میکرد. میترسید کار احمقانه ای بکنه و بلایی سر خودش بیاره. واقعا تنها چیزی که کم داشت آسیب دیدن نامجون بود.
آهی کشید و لگدی به میله های چوبی زد که باعث شد پای زخمیش تیر بکشه. فحشی به خودش داد و سرش رو به دیوار تکیه داد.
با صدای باز شدن در، سیخ نشست و با کنجکاوی به سرباز هایی نگاه کرد که به طرف سلولش میومدن. سعی کرد خونسرد باشه. نمیدونست اونا اینجا چیکار میکنن چون امروز به اندازه کافی کتک خورده بود.
سرباز ها جلوی در ایستادن و بعد از باز کردنش، یکی از اون ها جلو اومد و دست جونگکوک رو کشید و به زور بلندش کرد.
جونگکوک فحشی زیر لب داد چون دقیقا همون دست کبودش رو فشار داده بود.
_چه خبره؟
سرباز ها جوابش رو ندادن و بعد از بستن دست هاش، شاهزاده رو با خودشون کشیدن و از زندان بیرون بردن. نور آفتاب چشم هاش رو میزد و به خوبی نمیتونست جلوش رو ببینه. اما اونقدری قصر رو بلد بود که میدونست دارن کجا میرن. پیش امپراتور!
قلبش به سرعت میتپید و هیجان عجیبی داشت.
امیدوار بود که به این زودی ها نخوان بکشنش، واقعا دلش میخواست قبل مرگش یک بار دیگه کیم تهیونگ رو ببینه!وقتی که دم در سالن رسیدن، بعد از اجازه گرفتن از خدمتکار امپراتور، یکی از سرباز ها پسر رو به داخل هل داد. اون سالن بزرگ و تخت پادشاهی بزرگ هیچ تغییری نکرده بودن. اون مردی که اسمش امپراتور بود هم تغییری نکرده بود. تنها چیزی که عوض شده بود فردی بود که کنار امپراتور ایستاده بود، سوجون. قبلا همیشه سوکجین اونجا می ایستاد.
سرباز مجبورش کرد زانو بزنه و بعد از اطمینان از سفت بودن طناب دور دست هاش، تعظیمی کرد و خارج شد.غیر از امپراتور و سوجون و چند نفر از نگاهبان ها هیچکس اونجا نبود و این واقعا عجیب بود.
البته طولی نکشید که نامجون همراه با یکی از وزیر ها وارد اتاق شد و بدون نگاه کردن به جونگکوک، گوشه ای ایستاد. اون حضورش همیشه باعث دلگرمی بود، حتی الان که به نظر هیچ توجهی بهش نداشت.سکوت سنگین سالن رو، امپراتور شکست.
_جئون جونگکوک! خوشحالم که میبینمت!
جونگکوک نیشخندی زد و سرش رو پایین انداخت. سکوت کرد و جوابی نداد.
پیرمرد با حرص خندید و دندون هاش رو روی هم فشرد. از اون پسر متنفر بود.
YOU ARE READING
Forever In Your Arms
FanfictionCouple: Vkook, Kookv Genre: Romance, Historical, Dram _اگه امپراتور بشم، تورو میکنم ملکه!! _هی منظورت چیه؟ _اونجوری دیگه مجبوری که به حرفام گوش بدی و نمیتونی رفتار بدی داشته باشی! _هاها تو خیلی بامزه ای! _ولی من شوخی نمیکردم! (الهام گرفته از موزیک...