Part 8

207 46 1
                                    

_میدونی شاهزاده کیم، اینکه تو میخواستی از شر جونگ‌کوک خلاص بشی به اندازه کافی باعث شده بود که دنبال نابود کردنت باشم و حالا...! باور کردن اینکه چه بلایی سر سوکجین آوردین برام خیلی سخته، چطور ممکنه یه پدر این‌طور راجب مرگ...قتل پسرش حرف بزنه؟ شما طوری راجبش صحبت میکنید که انگار سوکجین فقط یه حیوون بی ارزش بوده و مرگش هیچ اهمیتی براتون نداره! با این حال تمام این مدت سعی داشتید جونگ‌کوک رو پیدا کنید و به عنوان قاتل سوکجین محاکمه اش کنید. چرا؟ یعنی حتی پسر عموی خودت هم برات هیچ ارزشی نداشت؟ انقدر دنبال نشستن روی اون تخت هستی که برات فرقی نمیکنه کسی که قراره قربانی کنی از خون خودت باشه؟ و شماها فکر کردید که میتونید بلایی که سر ولیعهد آوردید رو سر جونگ‌کوک هم بیارید؟ فکر کردید بهتون اجازه میدم؟

امپراتور با ناباوری از روی تختش بلند شد و جلو اومد. نزدیک سوجونی که با چشم های گرد شده نامجون رو نگاه میکرد ایستاد.

_چی داری میگی فرمانده؟ متوجه حرفات هستی؟

نامجون قدم زنان به سمت جونگ‌کوک رفت و شمشیرش رو بیرون اورد، سریع اما با احتیاط طناب های دور دستش رو پاره کرد و دوباره سر جاش برگشت.

جونگ‌کوک به سختی خودش رو جمع کرد و مچ دست‌های زخمیش رو کمی مالید. حالا که دیگه دست‌هاش بسته نبودن میتونست از تهیونگ محافظت کنه. اوه تهیونگ. اون هنوز هم گیج بود و نمیتونست اتفاقات رو درک کنه، با این حال با دیدن دست های باز شاهزادش، با آسودگی نفس عمیقی کشید و لبخند محوی زد.
جونگ‌کوک خودش رو سریع به سمتش کشید و اون رو توی بغلش گرفت. سرش رو روی پاهای خودش گذاشت و بعد از باز کردن دست هاش، صورتش رو قاب گرفت.
با اینکه داشت بدترین لحظه های زندگیش رو میگذروند و همین الان بدترین خبر ممکن رو شنیده بود، اما تهیونگی که توی بغلش چشم هاش رو بسته بود بهش آرامش میداد. حالا دیگه آروم تر شده بود و میتونست فکر کنه. و الان بهتر درک میکرد که چه بلایی سر سوکجین آورده بودن.
قطره اشکی صورتش رو خیس کرد و با حس وحشتناکی که توی وجودش بود، تهیونگ رو محکم بغل کرد. سرش رو توی گودی گردنش فرو برد و عطر تنش رو نفس کشید. میخواست آروم بشه اما حالش با دیدن زخم های بدن تهیونگ دوباره بد شده بود.

_به نظرت چه اتفاقی میفته وقتی که مردم بفهمن که امپراتورشون با سنگدلی تنها پسر خودش رو به قتل رسونده؟ اونم فقط برای اینکه قدرت خودش رو حفظ کنه!

نامجون با خشکی گفت و چشم هاش رو باریک کرد.

_داری...داری منو تهدید میکنی؟

امپراتور با حرص گفت و نفس های بلندش، عصبانیتش رو نشون میداد.

_اگه تهدیدتون بکنم چه اتفاقی میفته سرورم؟

_نگهبانا بیاید اینجا!! این مرد رو دستگیر کنید!!!!!

امپراتور فریاد زد و نگاهی به اطراف انداخت، با ندیدن هیچ نگهبانی به سرعت به سمت نامجون برگشت.

Forever In Your ArmsWhere stories live. Discover now