part 1

938 67 8
                                    

ترسیده...تنها واژه مناسب برای حالش بود، دست و پا زدن فایده نداشت بلکه شرایط را بدتر هم می‌کرد.
هیچوقت آب، یکی از علایقش نبود.
دست از تقلا برداشت. سکوت مطلق...
تنها جمله ای که تو سرش پخش میشد این بود که "از آب متنفرم"
ولی آدم جا زدن نبود اگه شجاعتش را جمع کرده بود تا به خودش ثابت کند از آب نمی‌ترسد پس تو این راه نباید می‌مرد!
نابلد شروع به زدن حرکاتی کرد که کمک چندانی نمی‌کردند و هنوز وضع همون بود فقط با این تفاوت که لحظه به لحظه نیازش به نفس کشیدن زیاد تر می‌شد..
تو دلش گفت "هانا این بار دیگه نیستی که نجاتم بدی"
بدنش نیاز به اکسیژن داشت. سینش از مقدار آبی که خورده بود درد گرفته بود.
توانش هر لحظه بیشتر تحلیل می‌رفت پس دست از تقلا برداشت و چشمانش کم کم تسلیم شدند...
*
*
*
با بالا آمدن آب مجبور شد به حالت نیمه نشسته شروع به سرفه کند انگار تا خود صبح هم سرفه می‌کرد نمی‌توانست نتیجه بگیرد که آب‌های داخل معدش خالی می‌شود یا نه!
بعد از چند دقیقه بی حال کف زمین دراز کشید که تازه متوجه‌ی فردی بالای سرش شد.
خسته تر از این حرفا بود که بلند شود، پس تو همان حالت شروع به برانداز کردن پسر کرد.
از موهایش آب می‌چکید و لباس‌هایش خیس شده بودند.
چهره‌ی زیبا و چشم های بزرگش توجه هر آدمی را جلب می‌کرد، اما چرا هیچ حسی تو این چشم‌ها نبود...هیچی!
نه حتی کمی احساس رضایت برای نجات جون یک آدم غریبه..
مژه های بلندش بخاطر آب خیس شده و بهم چسبیده بودند.
نگاهش پایین تر رفت و به لب‌هایش رسید، تکون می‌خوردند انگار پسر داشت حرف می‌زد ولی چرا هیچی نمی‌شنید؟
سعی کرد حرف بزند.
_ چیزی...گفتی؟!(سرفه)
عجیب بود صدای خودشم نمی‌شنید ولی مطمئن بود جمله‌اش را به زبون آورده است.
_ ..............خوبه؟؟
صدای محوی شنید پس با تعجب پرسید
_ ها؟!
پسر روبه رویش اخم کرد ولی بعد از چند ثانیه جلوتر آمد و یکی از لاله‌های گوش ییبو را گرفت و شروع به ماساژ دادن آن کرد.
قطرات آب از موهای پسر مقابلش روی ییبو می‌ریخت ولی بدن خیس از آبش حسشان نمی‌کرد.
نیم رخ پسر، مقابل چشمانش بود‌‌، گوشواره‌ی مشکی با طرح صلیب از گوشش آویزان بود.
ییبو نتیجه گیری کرد که نجات دهندش چه خوش قیافه است و این گوشواره چقدر بهش می‌آید!
ولی با باز شدن گوشش و پیچیده شدن هوا، اخماش در هم رفت. انگار از خلسه ای ناب خارج شده باشد.
_ هی....ممنون فکر کنم این گوشم باز شد!
پسر دست از مالیدن لاله‌ی گوشش برداشت و رو به رویش نشست.
_ خوبی؟!
ییبو آب دهانش را قورت داد.
_ خوبم...ممنون بابت...نجا...یعنی کمک کردن...بهم!
پسر با قیافه پوکرش هنوز داشت نگاهش میکرد...سری تکون داد و همزمان که بلند میشد گفت:
_ هرکسی جای من بود نجاتت میداد!
اخم های ییبو درهم رفت همون طوری که پسر دور میشد داد زد.
_ هییی‌...اون یکی گوشم هنوز نمی‌شنوه!
ییبو تازه فهمید چقدر جمله‌اش را بلند گفته و تو سالن استخر صدایش پیچیده است.
پسر برگشت و برعکس ییبو با صدای ملایمی گفت:
_ همون کاری رو که من کردم با اون یکی گوشت بکن!
و با قدم های اهسته به سمت رختکن رفت.
ییبو سعی کرد با لاله‌ی گوشش ور برود ولی هر کاری می‌کرد هیچی نمی‌شنید، واقعا کلافه شده بود.
"به جهنمی" زمزمه کرد و بلند شد.
عینک شنا و کلاهشو برداشت و به سمت حمام رفت
واقعا روز بدی بود. نزدیک بود بمیرد!
مایو‌اش را دراورد و زیر آب رفت.
فقط دوست داشت زودتر از اینجا بیرون رود، پس دوش سرسری گرفت و حوله‌اش را پوشید.
به سمت کمد لباس ها رفت، بجز لباس فرم مدرسه لباس دیگری همراهش نبود پس همان را دوباره پوشید.
لباس فرمش، کت و شلواری سرمه ای رنگ با پیراهنی سفید و کروات قرمز رنگی بود که با لبه های کتش همخوانی داشت.
لباس پوشیدنش که تموم شد نگاهی به خودش در آینه انداخت.
موهایش کمی نم داشت و تو صورتش ریخته بود، کتش را روی پیراهن سفیدش پوشیده بود ولی کروات را نبسته بود و لبه های پیراهن روی شلوارش آزاد بودند.
سمت کیفش رفت ولی هرچی گشت گوشی‌اش را پیدا نکرد.
_ اوففف نکنه تو محوطه استخره؟...لعنت...اصلا چرا با خودم بردم تو!....واقعا فکر میکردم با خودم باشه احساس امنیت بیشتری میکنم؟ همین الانشم نزدیک بود بمیرم!
راه رفته را برگشت و تو محوطه‌ی استخر دنبال گوشی‌اش گشت.
همونطوری که حدس میزد کنار یکی از تخت‌های چوبی پیدایش کرد.
گوشی را تو کیفش جا داد و تا خواست برگردد با دیدن فردی داخل آب بی اختیار به او زل زد..فوق العاده بود!
چقدر خوب شنا می‌کرد، طول استخر را دو دور طی کرده بود قشنگ ترین کرال سینه ای بود که ییبو تو عمرش دیده بود.
وقتی دستشو به لبه‌ی استخر رساند و خودش را نگه داشت، ییبو بی اختیار شروع به دست زدن کرد.
فرد داخل آب با کنجکاوی به سمت صدا برگشت و همزمان عینکش را دراورد.
بعد از چند ثانیه پسر با اخم خطاب به ییبو گفت:
_ اینجا چیکار میکنی؟ فکر کردم رفتی؟
ییبو تازه فهمید این پسر همونی است که نجاتش داده بود!
_ اومدم...دنبال گوشیم!
_ گوشیت؟
_ اوهوم...کسی نبود با خودم آوردم تو...
_ فک نکنم مجاز باشه!
_ اره میدونم...اخه...
ییبو دید که پسر سرش را زیر آب کرد و دوباره شروع به شنا کردن کرد.
عصبانی شد، چطور این پسر به خودش اجازه میداد از ییبو سوال بپرسه بعد منتظر جوابش نماند؟!
با حرص از آنجا دور شد.
حالا که ییبو بیشتر فکر میکرد به این نتیجه میرسید که پسر سوال نپرسیده بود فقط یادآوری کرده بود که "مجاز" نیست و این حرص ییبو را بیشتر درمی‌اورد!
_ پسره‌ی از خود راضی...درسته نجاتم داده ولی نگاهاش و رفتاراش اذیت کنندس‌‌...صبر کن ببینم...من حتی اسمشم نمی‌دونم...
چند لحظه مکث کرد ولی بعد شانه ای بالا انداخت و سوار تاکسی شد تا به خونه برود.
.
.
.
.
دم در که رسید صدای خنده و سروصدایی را از داخل شنید.
حدس میزد دوباره پدرش با رفیقاش مست کرده!
کلیدو تو در چرخوند و وارد شد.
_ تقلب نکن...امکان نداره انقدر خوب بازی کنی اونم بعد چند سال!
صدای پدرش را از اون بین تشخیص داد که واقعا مست بود
_ تقلب چیه...تازه افتادم رو دوررر...آخ که چقدر دلتنگش بودممم...
اخمی بین ابرو هاش نشست و به سمت اتاق پدرش رفت...لای درو باز کرد و صحنه ای که می‌دید عصبانیش می‌کرد...پدرش داشت قمار می‌کرد....اونم دوباره...مگه اون قول نداده بود تمومش کنه؟!
خواست داخل رود که وسط راه متوقف شد‌، ذهن ییبو به چند سال قبل برگشت.
(5 سال پیش)
برای دومین بار بود که تو این ۱۰ دقیقه از خواب می‌پرید. روی تخت نشست و چشماشو مالوند.
لباس خواب آبی رنگش که طرح ماه و ستاره داشت، تو تنش جابه جا شده بود پس بلند شد و درستش کرد.
سر و صدایی را از بیرون شنید.
اروم اروم رفت سمت در اتاقش و لاشو باز کرد. حالا پدر و مادرش را خوب تشخیص می‌داد که داشتن دعوا می‌کردند.
صدای پدر ییبو بلند شد، واضح بود مست است.
_ بیا..خوب شد؟ بیرونشون کردی!
_ مین مگه نمی‌بینی پسرمون بزرگ شده...دیگه باید مسئولیت...
مین داد زد
_ پسرمون نه...
هانا اروم تر از قبل ادامه داد
_ ییبو...ییبو بزرگ شده و باید مسئولیت پذیر باشیم...قمار کردن هیچ سودی نداشته برامون خودت بهتر میدونی عزیزم...
_ به من نگووو عزیزم...
مادرش سعی در آروم کردن پدرش داشت.
_ باشه باشه نمیگم...فقط آروم باش ییبو بیدار میشه...
پدرش غرید
_ خب بشه...به درک!
هانا نزدیک تر رفت و دستشو رو شونه‌ی مین گذاشت.
_ عزیزم...اینجوری نگو!
مین سمت هانا برگشت
_ میدونی که سعی میکنم ییبو رو دوست داشته باشم چون تورو دوست دارم، مگه نه؟!
اخمی بین ابروهای ییبوی دوازده ساله نشست و تو دلش گفت یعنی چی؟
_ میدونم میدونم متاسفم مین...
اشکی از گوشه‌ی چشم هانا پایین ریخت و دیگه حرفی گفته نشد.
ییبو اروم درو بست و به تختش رفت واقعا گیج شده بود مگه سر قمار دعوا نمی‌کردن؟ پس چرا بحثشون به اون ختم شده بود!
یعنی تقصیر اونه که پدرش قمار میکنه؟!
(حال)
فکر نمی‌کرد رفتن به اون اتاق حرکت درستی باشد پس سمت اتاق خودش رفت.
کولش را پایین تخت گذاشت و خودش را روی تخت پرت کرد.
هنوز صدایشان می‌آمد، ولی کوچیک ترین اهمیتی برای ییبو نداشت. از وقتی مادرش مرده بود دیگر هیچی براش نمانده که اهمیتی داشته باشد.
آروم چشم‌هایش را بست.
کاش میتوانست برگردد و به ییبوی دوازده ساله بفهماند که سه سالی که در پیش رویش است، قشنگ ترین روزهای زندگی‌اش است پس بهترین استفاده را ببرد. ولی نمی‌تونست.. نه!
وقتی به دو سالی که مادرش نبود فکر می‌کرد قلبش درد میگرفت. پدرش اونو مصبب تمام بدبختی‌هایش میدانست. به قول پدرش دیدن ییبو بدترین دردیست که در زندگی کشیده بود!
دیگر بعد از مرگ مادرش از راز داری پدرش هم خبری نبود و پدرش او را با حقیقت تلخ زندگی‌اش رو به رو کرد!
حدودای ۱۵ سالگی‌اش، همان موقع که در غم نبود مادرش گریه می‌کرد...
هیچوقت زمانی را که مین، قاب عکس مادرش را در دست گرفته بود و به او گفته بود " تو پسره من نیستی پس گورتو از خونم گم کن بیرون" یادش نمی‌رفت.
چقدر اون زمان دور بنظر میرسید، چقدر آن موقع پدرش را نمی شناخت!
حالا مکالمه‌ی مین و مادرش را در بچگی درک می‌کرد.
ییبو می‌فهمید اگر مادرش به مین خیانت کرده و پدرش یکی دیگه است پس او حق دارد ناراحت باشد.
ییبو به ندرت خونه می‌آمد چون میدانست کسی از دیدنش خوشحال نمی‌شود.
حدود دو سالی میشد که یببو در دبیرستان شبانه روزی درس می‌خواند و فقط سالی دو ماه تعطیل بود. یک ماه الان، یک ماه دیگر را بین نیم سال اول و دوم سال..
یک هفته از یک ماه گذشته بود و سه هفته‌ی دیگر می‌توانست به مدرسه برگردد.
در دل آرزو کرد "این سه هفته به خیر بگذرد" و کم کم به خواب رفت.
.
.
.
چشماشو باز کرد، راحت نخوابیده بود باید لباساشو قبل از خواب عوض می‌کرد.
از روی تخت بلند شد، خونه ساکت بود.
چراغ اتاقو روشن کرد و نگاهی به ساعت انداخت، ساعت حدودای ۸ شب را نشان می‌داد.
همیشه این موقع‌ها در سالن گیم مدرسه پلاس بود ولی از حق نگذریم بهترین بازیکن اونجا محسوب میشد.
ولی الان واقعا دلش هوای اسکیت بردش را کرده بود!
تنها نکته مثبت تعطیلات همین دیدن دوباره‌ی اسکیت بردش بود تو مدرسه حق بازی کردن نداشت. اونجا تفریحات دیگه ای بود. یه سالن بزرگ ورزشی، استخر، سالن گیم، زمین فوتبال، حتی کتابخونه ای داشت که دوبرابر خونه اش بود ولی اسکیت برد ممنوع بود یببو واقعا نمیفهمید چرا..!
کلی زحمت کشیده بود تا به این دبیرستان برود، هم فوق العاده بود هم از خونش فاصله داشت.
لباساشو با یه شلوار جین زاپ داره روشن و یه تیشرت گشاد سفید عوض کرد. از وقتی برگشته بود حس می‌کرد لباس‌هایش گشاد تر شدن. برایش عجیب بود!
اسکیت برد را زیر بغل زد و از اتاق بیرون رفت.
همه جا تاریک بود و این یعنی مین یکجا افتاده و خوابیده، بدون اهمیت از خانه بیرون زد.
به نزدیک ترین پیست اسکیت کنار خانه‌اش رفت. همیشه وقتی حالش خوب نبود اینجا آرام می‌شد.
_ به به ببین کی اینجاست!
به سمت صدا برگشت "چنگ" بود.
چنگ یجورایی مربی و مسئول اینجا بود و به بقیه اسکیت برد یاد میداد.
_ سلام چنگ...
چنگ دستشو روی شونه‌ی ییبو گذاشت و با خنده گفت:
_ سلام به تو...کجایی پسر...اینجا بدون تو پر مبتدیه و کسیم نیس با پوزخند به حرکات این بدبختا نگاه کنه و درسته اون حرکاتو جلوشون بزنه و رد بشه...
ییبو با خنده گفت:
_ بیخیال پس یعنی داری میگی کارِتو درست انجام نمیدی چنگ؟!
_ یاااا...وانگ ییبو!
ییبو چند قدم عقب رفت‌.
_ چیه؟ خودت گفتی پر مبتدی شده اینجا...
چنگ با خنده به ییبویی که سوار اسکیت بردش می‌شد گفت:
_ میخوای بمیری وانگ؟!
ییبو با خنده به راهش ادامه داد و وارد پیست شد.
چشمش به دیلن خورد، این پسرو یادش بود طوری رفتار می‌کرد قشنگ معلوم بود به مهارت های ییبو حسادت می‌کند.
ییبو خوش‌اش نمی‌آمد بقیه بهش حسادت کنند ولی دوست داشت او را با مهارت بشمارند.
بی اهمیت به بقیه هدفون‌اش را روی گوش‌هاش گذاشت و شروع به زدن حرکات کرد.
عاشق چنین زمان‌هایی بود که اهنگای مورد علاقه‌اش همراه با اسکیت بورد که یکی از فعالیت های موردعلاقه‌اش بود، پخش می‌شد.
انگار روی ابرا بود..
چقدر که دلتنگ این حس بود..
تو حال خودش بود که با تنه‌ی فردی تعادلش را از دست داد و پخش زمین شد.
زانویش بشدت درد گرفته بود ولی جرئت نگاه کردن بهش را نداشت، دستایش می‌سوخت ولی سعی کرد هدفون را از روی گوش‌اش دربیاورد.
کلی صدا می.شنید که نگرانش شده بودند و به سمتش می‌آمدند.
ییبو با نگاهش دنبال اسکیت بوردش گشت. خیلی برایش مهم بود نباید خراب میشد.
کمی اون طرف‌تر دیدش، خواست بلند شود که درد بدی تو زانوی راستش پیچید.
_ هی..هی..چیکار میکنی؟! پات زخمی شده...داره خون میاد ییبو..!
خون؟ واقعا داشت خون می‌آمد؟ نگاهشو پایین برد، دید زانویش زخمی شده و خون از پارگی شلوارش کمی رو زمین ریخته است.
_ ییبو...منو نگا کن...خوبی؟!
سرشو بالا برد و با چنگ چشم تو چشم شد، خنده‌ی ساختگی کرد و سری تکون داد.
_ خوبم بابا...
چنگ با نگرانی پرسید.
_ میتونی بلند شی؟!
ییبو سری تکون داد و گفت:
_ خودم میتونم!
تقریبا بلند شده بود که با درد بدی که تو قوزک پای چپش پیچید افتاد تو بغل فرد کناریش!
چنگ "هینی" کشید.
بغلش بوی تلخ سیگار میداد، تلخ ولی گرم...
چنگ همان طوری که سعی می‌کرد ییبو رو از بغل رفیق‌اش بیرون بکشد گفت:
_ ییبو...خوب نیستی پسر...
ییبو که تازه صورت پسر کناریش را دیده بود با هیجان داد زد.
_ تو...تو...همون...قهرمان از خود راضی!
پسر با چهره‌ی متعجب گفت:
_ قهرمان از خود راضی؟اصلا همچین چیزی هست؟ معمولا یا قهرمانن یا از خودراضی...
ییبو سری تکون داد و با لجبازی گفت:
_اره ولی تو جفتشونی!
چنگ اجازه‌ی حرف دیگه ای رو به ییبو نداد و اون رو روی صندلی نشوند. کیسه یخی گرفت و روی قوزک پایش گذاشت.
بقیه بچه ها دوباره مشغول کار خودشان شدند فقط چنگ و اون پسر عجیب غریب، کنار ییبو مونده بودند.
پسر با تمسخر گفت:
_ همیشه عادت داری به خودت آسیب بزنی سر هر کاری؟
ییبو یکم فکر کرد تا فهمید منظورش امروز صبح تو استخره، کلا دوبار این پسر رو دیده بود و هر دو دفعه شرایط خوبی نداشت.
_ نه اتفاقا...من خیلیم تو کارام استادم!
ژان پوزخندی زد و با چشم‌هایش به پای ییبو اشاره کرد.
_ معلومه!
ییبو حسابی حرصی شده بود این پسر روی مغزش راه میرفت مثلا که چی؟ فوقش هم سن بودند، فقط پسر قدِ بلند تری نسبت به ییبو داشت‌.
_ اصلا به توچه ها؟ تورو سننه؟
پسر با لبخندی گوشه لبش گفت:
_ ادبم که نداری!
ییبو تو دلش گفت "بخدا این پسرو میکشمممم" ولی چیزی که واقعا به زبون آورد فرق داشت
_ نکنه جناب استاد تو این کارمون هم میخوان دخالت کنن!
پسر یه پاشو رو اون یکی انداخت و گفت:
_ علاقه ای ندارم!
ییبو بازدم عمیقی از رو حرص بیرون داد که چنگ خندش گرفت.
_ ژان...اذیتش نکن...پسرم حرصی میشه...
ژان؟؟ اسمش اینه پس...اصلا حدس نمیزدم این باشه!
ژان سرشو از گوشیش بیرون آورد و نگاهی به ییبو انداخت ولی دوباره مشغول موبایلش شد.
چنگ رو به ییبو کرد.
_ به دل نگیر همیشه همین طوریه، منظوری نداره
ییبو نگاهی به ژان انداخت.
_ یعنی میگی همیشه روی اعصابه؟
چنگ خندش گرفته بود.
_ اره!
صدای ژان درومد و خطاب به چنگ گفت:
_ که این طور...پس خودم به مسئله‌ی دشوارم رسیدگی میکنم و میرم که اعصابت در آرامش باشه!
چنگ بلند تر خندید
_ باشه باشه حالا قهر نکن شازده...
دیگه دیر شده بود و ژان تو ماشین نشسته بود و رفته بود
ییبو با تعجب پرسید.
_ واقعا قهر کرد؟!
_ نه بابا...غلط کرده...خودش برمیگرده...فقط الان فکرش مشغول یه موضوعیه و اینکه میدونی؟ زیادیم مغروره نمیتونه تحمل کنه کسی بهش چیزی بگه.
ییبو با خنده گفت:
_ اوهوع...مغرور و لوس، قهرمان و از خود راضی، کلا در تناقضه رفیقت...
چنگ هم متقابلا خندید.
_ خوب شناختیش...ولی با معرفتم هست...خب من برم به بچه ها برسم توام جون من امروزو بیخیال اسکیت بوردت شو...
_ راستی کجاست؟
_ چی؟!
ییبو با نگرانی پرسید.
_ اسکیت بوردم...
چنگ گفت
_ اهان...دادم یکی از بچه ها الان میگم برات بیارن.
ییبو زیر لب تشکر کرد
_ ییبو..
ییبو سرشو بالا آورد و سوالی نگاهش کرد
_ خیلی لاغر شدی پسر...
خودشم متوجه شده بود ولی با خنده گفت
_ خودتو جمع کن مثل مامانا نگران میشی.
_ نه من جا باباتم...
ییبو با تعجب گفت
_ کلا ۲ سال بزرگ تری چنگ!
_ هرچی...کلا ژنم به پدر بودن میخوره...
چنگ با خنده گفت و از اونجا دور شد‌
.
.
.
کلیدو تو در چرخوند و وارد خانه شد، بوی دلنشین غذا هوش از سرش پراند.
_ ژان ژان اومدی؟!
صدای مادرش رو از آشپزخونه شنید
_ سلام...بله
_ پسرم...لباسات رو عوض کن، شام حاضره...
ژان روی صندلی روبه روی اُپن نشست
_ به به چه بویی میاد...خسته نباشی مامان
مادر ژان خنده‌ی زیبایی کرد و سر پسرش رو بوسید
ژان اعتراض کرد
_ مامان...دیگه بزرگ شدم!
_ حرف نباشه دلم میخواد پسرمو ببوسم.
ژان دیگه چیزی نگفت ولی لورا همون طور که به غذاش سر میزد از پسرش سوال می‌پرسید
_ ژان ژان شنا خوب بود؟ هنوزم لذت بخشه برات؟ راستی چنگو دیدی؟ میدونم دلت براش تنگ شده بود تو این دو سال، بهش درباره مدرسه جدیدت گفتی؟ میگم پسرم میخوای با پدرت صحبت کنم نظرش عوض بشه؟ اخه میدونی که....
ژان با خنده داد زد
_ لورا...لورااا...اروم بگیر...
لورا با اخم نزدیک ژان شد و همون طوری که با کفگیر چوبی می‌زد روی دستش گفت
_ کوفت و لورا...دوساله خوب ندیدمت بچه...الانم که برگشتی خونه لورا لورا واسه من میکنی؟ فقط بگو مامان...
ژان سری تکون داد، دروغ میگفت اگه میگفت با حرف مادرش احساساتی نشده او هم واقعا دلتنگ بود.
ژان ادامه داد
_ خب...مامان...شنا خوب بود...چنگم از دیدنم خوشحال شد صد البته مگه میشه نشه؟ و دیگه چی پرسیدی؟ اهان با پدر هم لازم نیست صحبت کنی...فکرامو کردم قبول میکنم.
لورا با تعجب لب زد
_ واقعا؟ اخه هفته‌ی پیش که پدرت بحثشو باز کرد حسابی پریشون شدی...گفتی بعد از دوره هایی که تو آمریکا دیدی واقعا لایق جایگاهی هستی که قراره پدرت بهت بده و نمی‌تونی قبول کنی یه ساله دیگم بندازی عقب این موقعیتو...
ژان واقعا صحبت کردن با مادرش را دوست داشت، همه جوره راحت بود باهاش.
_ اره یادمه که چی گفتم...اون موقع بیشتر عصبانی بودم که دو سال من تو امریکا دوره دیده بودم ولی پدر اهمیتی براش نداشت و فقط به اون سال اخر دبیرستانم گیر داده که تمومش نکردم....ولی بیشتر که بهش فکر کردم و با چنگم درموردش حرف زدم به این نتیجه رسیدم چیزی که پدر ازم میخواد اینه که علارقم اون دو سالی که تو آمریکا بودم دبیرستانمم تموم کنم...فوقش یه سال کارام عقب میوفته ارزش جنگ و دعوا نداره‌...قبول میکنم.
لورا روبه روی ژان نشست و حالت متفکری گرفت
_ وااو...پسرم بزرگ شده واقعا!
ژان اعتراض کرد
_ مامان...من بیست...سالمه!
نورا با خنده گفت
_ بهت افتخار میکنم واقعا ژان...قرار مدیر فوق العاده ای بشی.
ژان لبخند محوی زد که همزمان شد با تشر لورا که لباساشو عوض کنه و زود بیاد پایین.
ژان از پله ها بالا رفت و تو دلش گفت "هرچقدرم بزرگ شم فکر میکنه هنوز پنج سالمه"
طبقه‌ی بالا دوتا اتاق خواب و یک حموم بود که یکی از اتاق ها برای ژان و اون یکی برای لیا بود، ژان وارد اتاق خودش شد و درو بست.
لباساشو دراورد و دوش کوتاهی گرفت...سمت کمدش رفت تا لباس راحتی بپوشه.
ناخداگاه ذهنش سمت اون پسره تو پیست اسکیت رفت، لباسی که پوشیده بود حداقل دو سه سایز بزرگ تر از خودش بودن با رنگای روشن، حتی موهاشم هایلایت قرمز داشت ولی تو کمد ژان فقط رنگای تیره پیدا میشد تازه هیچکدومم اورسایز نبودن.
ژان تشری به خودش زد دقیقا چرا داشت خودشو الان با اون بچه مقایسه می‌کرد؟!
کاملا معلوم بود پسر چند سالی کوچک تره!
تیشرت و اسلش مشکی رو از کمد برداشت.
ژان یک لحظه مکث کرد.
_ اسمش چی بود؟ مثل این که به چنگ نزدیک بود...قبلا ندیده بودمش ولی، حالا که فکر میکنم چقدرم پرو بود! اصلا بی‌خیال قرار نیست دوباره ببینمش که...
لبه‌ی تیشرتش رو پایین داد و از اتاق بیرون رفت.
قبل از پایین رفتن اتاق لیا رو چک کرد ولی انگار خونه نبود...دلش میخواست قبل از رفتنش بیشتر خواهرش رو ببیند.
از پله ها پایین رفت تا خواست سمت پذیرایی بره یهو یکی محکم افتاد تو بقلش و مثل کوالا پاهاشو دورش حلقه کرد.
_ ژااااااان...داداش خوشگل خودمممم...دلم برات تنگ سده بود...
ژان سعی داشت همزمان که خواهرش را نگه داشته تا نیوفته جلوی قهقه زدنشم بگیرد.
_ تو باز کوالا شدی بچه؟!
لیا لبهایش را آویزان کرد و ژان را محکم تر بغل گرفت
_ کوالا چیه بی‌تربیت؟ فوش دادی بهم؟
ژان دیگه کنترل خندشو از دست داد و بلند بلند خندید
_ کوالا یه نوع حیوونه فووش ندادم...باور کن.
_ باشه داداشی...من بگم خری نالاحت میشی؟! پس توام  فووش دادی بهم!
_ منطقت زیبا بود ولی هنوزم فووش محسوب نمیشه...اصلا بگو کجا بودی تو بچه؟
لیا یکم فکر کرد
_ بگم نالاحت نمی‌شی؟
ژان اخم کمرنگی کرد و گفت
_ نه عزیزم بگو!
_ خونه‌ی یانگزی اینا...
لیا که دید اخم داداشش غلیظ تر شد با شوق ادامه داد
_ اخه میدونی چیه داداش یانگزی، سوک خیلی باحاله کلی لگو داره تازشم می‌تونه تا صد بشمره...با منم تو یه مهدکودکه، واسه همین لَفتم...نالاحت که نشدی؟
ژان لبخندی زد و دماغ خواهرشو کشید
_ نه...نالاحت نشدم کوالا!
لیا اعتراض کرد
_ نههه...پلنسسم(پرنسسم)من...دماغ پلنسسو قلمز کردی تو!
ژان با خنده لیارو گذاشت زمین
_ ببخشید بانوی من! اجازه دارم همراهیتون کنم تا میز شام؟
_ بله خارمند عزیزم.
ژان با تعجب سمت لیا برگشت
_ چی چی عزیزم؟
_خارمند
ژان با خنده گفت
_ یعنی چی؟! خارمند دیگه...اهان نکنه منظورت کارمنده؟
_ منم همینو گفتم دیگه!
_ حالا ما شدیم کارمند جنابعالی؟
همون طور که به میز شام نزدیک تر میشدن لیا اروم گفت
_ اخه تو خیلی بلندی...بابالنگ درازی...نمیتونی شاهزاده باشی...شاهزاده باید هم قد پلنسس باشه!
ژان لیا رو بلند کرد و رو صندلی نشوند و اروم دم گوشش زمزمه کرد
_ بازم میگم منطق زیبایی داری!
گونه‌ی لیا رو اروم بوسید و سمت دیگه‌ی میز روی صندلی نشست که پدرش خطاب به مادرش گفت
_ لورا لازم نبود خودت غذا بپزی...کلی آشپز اینجا کار میکنن..دوباره همرو مرخص کردی؟
لورا با ذوق شروع به حرف زدن کرد
_ آخه پسرم بعد از دوسال تازه برگشته میخواستم خودم براش آشپزی کنم...بعد از مدت ها دوباره خانواده شدیم...
با ناراحتی اضافه کرد
_ تازه سه هفته دیگم که باید بره...
ژان تازه یادش افتاد که باید به پدرش چیزی بگه.
_ پدر میخواستم بخاطر اون روز...معذرت خواهی...کنم بیشتر که فکر کردم متوجه شدم صددرصد حق با من نبود و شرطتون رو قبول میکنم...
آقای شیائو لبخندی زد واقعا که ژان پسر خودش بود..."صددرصد حق با من نبود" اخه این چه نوع معذرت خواهی است پسر؟
_ بسیار خب...پس برای برگشتن به مدرسه آماده ایی؟
ژان سری تکون داد
_ آمادم تمومش کنم...
لیا با بغض اعتراض کرد
_ داداش میخواد بره دوباله؟ (دوباره)
لورا سعی داشت دنبال کلماتی بگرده که دخترش رو آروم کند.
_ نه عزیزم فعلا هست پیشمون...سه هفته دیگه میره.
لیا رو به ژان کرد تا ازش قول بگیره انگار حرف خود ژان را بیشتر باور می‌کرد تا بقیه، زمانی آروم شد و شروع به غذا خوردن کرد که ژان بهش قول داد تا سه هفته پیشش بماند.

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now