part 14

276 42 12
                                    


با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شد، بدون توجه به اسم فرد تماس گیرنده آیکن سبز رنگ را فشار داد و بی حوصله کنار گوشش گذاشت.
- هووووم؟
صدای هاشوان تو گوشش پیچید.
- هنوز خوابی پسر؟
بدون باز کردن چشم هایش برعکس شد و به کمر خوابید، دلش نمیخواست خوابش بپرد.
- باید پاشم برقصم؟ ولم کن بزار بخوابم کله صبحی...
صدای خنده‌ی بلند هاشوان اخم هایش را در هم کرد.
- اوهوع...این حال خرابت واسه‌ی اینه که هنوز پیامی که تو وی چت برات فرستادمو ندیدی...
بی حوصله پرسید:
- چی فرستادی؟
پسر پشت خط کمی مکث کرد و با خوشحالی گفت:
- خودت باید ببینی...
ییبو بی حوصله تو جاش نشست، اصلا درک نمی‌کرد چگونه یکی می‌توانست کله‌ی صبح انقدر شاد باشد؟
موبایل را روی اسپیکر گذاشت و با کمی عصبانیت خطاب به هاشوان گفت:
- پشت خط بمون برم ببینم چی فرستادی...فقط وای به حالت اگه ارزششو نداشته باشه مرتیکه‌ی مزاحم...
ییبو میتوانست قسم بخورد که در این لحظه هاشوان اگر رو به رویش نشسته بود می‌توانست پوزخند مسخره‌اش را بییند.
- من همینجام نگران نباش عشقم...کاملا منتظرم بعد از دیدنش ازم معذرت خواهی کنی برای سگ بودنت...
بی حوصله موهایش را بالا فرستاد و نگاهی به فضای خالی کنارش انداخت.
- هیشششش...خیلی داری زر میزنی...اه این بی‌صاحابم اگه بالا اومد...
نبود ژان ناراحتش کرده بود، ولی خودش دیشب ژان را از اتاقش بیرون کرده بود، باهاش قهر نبود ولی هنوز هم وقتی یادش می‌افتاد که بدون هماهنگی با ییبو، چیکار کرده عصبی می‌شد.
بعد از اتفاقات دیشب بخشیده بودش و زمانی که ژان خواسته بود کنارش بخوابد در کمال ناباوری بیرونش کرده بود و با گفتن جمله‌ی "بخشیدمت ولی فعلا عصبیم" در را جلوی صورتش بهم کوبیده بود.
- بالاخره باز شد...
نگاهی به پستی که هاشوان فرستاده بود انداخت، باورش نمی‌شد. یعنی ممکن بود بتواند همچین تجربه ای داشته باشد؟ با شگفتی پرسید:
- شوخیه؟ واقعا مدرسه قصد داره امسال مسابقات گیم برگزار کنه؟ ولی باورم نمیشه هر سال فقط همه‌ی پولشو روی فوتبال و بسکتبال سرمایه گذاری می‌کرد...
هاشوان با هیجان حرف ییبو را تایید کرد و ادامش را گرفت.
- تازه مسابقه تیمی نیست... نبرد دو به دوعه...تو تو مبارزه مستقل عالیی ولی اگه تیمی بود قضیه، بدبخت میشدی...
ییبو با سر حرفش را تایید کرد و اصلا حواسش نبود که نمی‌تواند او را بییند.
هاشوان که سکوت ییبو را دید ادامه داد.
- بیین اگه اشتباه نکنم ۵ تا راند داره اگه بخوای قهرمان شی باید هر ۵ تارو ببری...خب کار راحتی ام نیست...ولی دلت نمی‌خواد امتحان کنی؟ شنیدم جایزه نفر اول خیلی حسابیه...
ییبو دهن باز کرد تا حرفی بزند که ژان وارد اتاق شد، کمی مکث کرد و با او چشم در چشم شد ولی با بی تفاوتی هاشوان را مخاطب قرار داد.
- اره میخوام امتحانش کنم...فقط میشه خودت برام ثبت نام کنی من حوصله ندارم الان...
ژان دنبال گوشی اش می‌گشت از دیشب اونجا جا گذاشته بود، نمی‌دانست ییبو با چه کسی صحبت می‌کند و کمی کنجکاو شده بود.
همه جای اتاق را گشت، اثری از گوشی پیدا نکرد، سمت ییبو برگشت انگار صحبتش تمام شده بود.
با خنده رو به ییبوی ژولیده گفت:
- صبح تو ام بخیر دوست پسر عزیزم...
چشمی چرخاند و بی توجه به کنایه اش پرسید:
- اینجا چیکار میکنی؟ بلد نیستی در بزنی؟
ژان با همان نیمچه لبخند گوشه‌ی لبش دست به سینه شد.
- چرا بلدم ولی نیازی نمیبینم...و اینکه دنباله گوشیمم...ندیدی؟!
ییبو نگاهی به چهره‌ی شادش انداخت، در دل گفت یعنی فقط منم که امروز از دنده‌ی کج بلند شدم؟ آخه بقیه به طرز غیر طبیعی خوشحالن!
تکیه ای به تاج تخت داد و آروم لب زد.
- نخیر ندیدم...
ژان جلو رفت و ملافه تخت را با یک حرکت روی زمین انداخت، پوزخندی زد و به مسخره گفت:
- عه گوشیم با پاهای خودش رفته تو بغل دوست پسرم خوابیده...یعنی این وسیله‌ی بی ارزش اجازه داره؟ من ندارم؟
ییبو که انگار تازه یادش افتاده بود، دیشب با دیدن بک گراند گوشی ژان تا خود صبح به عکس دو نفری شان زل زده بود تا خوابش ببرد. عکسی که ژان گرفته بود ییبو توش خواب بود و او کنارش شکلک در آورده بود، اگر قرار نبود یکم تنبیهش کند قطعا بهش میگفت عکس را برایش بفرستد.
بی توجه به ژان سمت حمام رفت و جوابش را داد.
- چون این وسیله‌ی بی ارزش حق انتخابمو صلب نمی‌کنه...
پسر بزرگتر کلافه نفسش را بیرون داد.
- من بهت حق انتخاب میدم ییبو...یجوری میگی انگار برده آوردم...فقط...فقط یه بار خودسر یه کاری کردم جای تو تصمیم گرفتم...
ییبو در چهارچوب در ایستاد و بدون برگشتن سمت او، پرسید:
- پشیمونی؟
ژان کاملا جدی جواب داد.
- نه...هیچوقت بخاطر محافظت کردن ازت پشیمون نمیشم...
کمی از حمام فاصله گرفت و سمت ژان برگشت.
- اگه نیازی به محافظت نداشتم چی؟
ژان نگاهش را به چشم های ییبو دوخت تا او بتواند جدیتش را بفهمد.
- مهم نیست بازم به هر حال انجامش میدم...
ییبو سری تکون داد و دوباره سمت حمام رفت، عقل و منطقش بهش گوشزد می‌کردند که نباید کنترل زندگیش را به دست های فرد دیگری بدهد حتی اگر با او رابطه‌ی عاشقانه داشته باشد ولی قلب ناسپاسش حسابی از تاکید ژان لذت برده بود، انگار بعد از مدت ها دلش می‌خواست بی قید و شرط به کسی تکیه کند.
تمام این لجبازی ها بخاطر این بود که میترسید همه‌ی این ها توهمی بیش نباشد، می‌ترسید شاید صبح از خواب بیدار شود و دیگر ژانی نباشد که بتواند بهش تکیه کند. این موضوع تا مغز و استخوانش را آتیش می‌زد، او یاد گرفته بود بدون حامی زندگی چگونه می‌گذرد و تنهایی را از بَر بود ولی مطمئن نبود زمانی از پس تنهایی بر بیاید که طعم لذت همنشینی را چشیده باشد!
با مخاطب قرار گرفتنش از افکارش خارج شد و تازه متوجه شد که هنوز بیرون از حمام است.
- چیه آقای وانگ؟ میخوای منم بیام باهات؟
چشم هایش را برای ژان ریز کرد و معنا دار نگاهش کرد، ژان قدمی عقب رفت و به مسخره دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد.
- چیه؟ این دفعه دیگه واقعا سرخود عمل نکردم پرسیدم ازت...
نگاهش را دزدید و سریع وارد حمام شد تا ژان متوجه خنده اش نشود. لعنت به تمام اندام های بدنش که ژان را بیشتر از خودش دوست داشتند!
دوش مختصری گرفت و برای صبحانه پایین رفت، امروز روز تعطیل بود پس همه کنار هم صبحانه می‌خوردند، البته به جز خاله لیوا که مرخصی گرفته بود تا به دیدن پدر پیرش برود.
احترامی به آقای شیائو گذاشت و روی صندلی کنار لیا نشست. به تکرار هر روز که با لیا صبحانه می‌خورد سرش را بوسید و کنار گوشش گفت "صبحت بخیر پرنسس".
لیا خواست خودش را لوس کند تا مثل روزهای قبل روی پاهای ییبو بنشیند ولی با یادآوری این که پدرش سر میز است پشیمان شد و با لب های آویزان فقط جواب صبح بخیر ییبو را داد.
بعد از خوردن صبحانه ییبو سریع پیشقدم شد تا ظرف هارا بشورد، دوست داشت با کمی کمک کردن مهمان نوازی خانواده‌ی شیائو را جبران کند.
در آشپزخانه کسی نبود، در سکوت شستن ظرف‌هارا تمام کرد و با حوله‌ی قرمز رنگی شروع به خشک کردن آنها کرد.
ژان خیلی آروم و با احتیاط از پشت بهش نزدیک شد و در یک حرکت دست هایش را دور کمرش حلقه کرد و در آغوش کشیدش.
ییبو ناخودآگاه هیین بلندی کشید و کاسه از دستش افتاد ولی قبل از برخوردش با زمین ژان آن را گرفت.
پسر همانطور که دستش را روی قلبش گذاشته بود و به اطراف نگاه می‌کرد گفت:
- ترسیدم...چیکار میکنی؟
ژان بی اهمیت به سوالش سرش را در گودی گردنش فرو کرد و با صدایی که کمی ناواضح بود و می‌پیچید گفت:
- هیییش...تو کارتو بکن آفرین...منم همینجا منتظرتم...ببین اونجا روی اون لیوانه لک آب مونده...
با حرص نفسش را بیرون داد.
- مامان بابات کجان؟
گردنش را لیسید و متوجه لرزش نامحسوس بدنش شد.
- داره یکم برف میاد رفتن پیاده روی...لیارم بردن...
ییبو لبخند زد، رابطه‌ی پدر و مادر ژان واقعا قشنگ بود.
آقای شیائو از بیرون مردی مقرراتی و خشک به نظر می‌رسید ولی در طول زمانی که ییبو اینجا بود متوجه شده بود که واقعا عاشق خانم شیائو است، حتی یکبار هم دیده بود که برایش گل خریده است!
- به نظرت راز موفقیتشون چیه؟!
نفس عمیق دیگری کشید و خمار از بوی تنش لب زد.
- موفقیت چی؟
ییبو که کم کم داشت بخاطر داغی گردنش شل می‌شد، برگشت و روبه روی ژان به اپن تکیه داد و تظاهر کرد که متوجه نارضایتی ژان نشده.
- این که بعد از این همه سال هنوزم مثل اولاش هم دیگه رو دوست دارن...این که از هم خسته نمیشن...بنظرم هیچ کاپلی نمی‌تونن انقدر دوام بیارن...
ژان اخم کمرنگی کرد و دستهایش را دو طرف پهلویش روی اپن گذاشت.
- بنظرت...ما چقدر دوام میاریم توله؟!
ییبو کمی مکث کرد، درباره‌ی خودشون صحبت نمی‌کرد فقط بنظرش خیلی کم پیش می‌آمد دو نفر بعد از گذراندن بیش از بیست سال زندگی در کنار هم، هنوز هم آنقدر عاشق باشند.
ولی خب شاید نظر او، که هیچوقت پدر و مادری عاشق نداشت خیلی هم مهم نبود!
- نمی‌دونم...همینطوری پرسیدم...
ژان از ییبو دور شد و با برداشتن حوله‌ی قرمز رنگ شروع به خشک کردن بقیه‌ی ظرفا کرد.
- میدونی از نظر من راز موفقیتشون چیه؟
نگاهی به ییبو که حالا با کنجکاوی نگاهش می‌کرد انداخت و ادامه داد.
- از نظر من اوایل رابطه‌ی همه قشنگه...واسه‌ی اولین بار میخوان باهم کلی چیزای جدید امتحان کنن...خب معلومه هیجان انگیزه، لذت بخشه...تازه دارن هم دیگه رو کشف میکنن...ولی خب...بیشترشون یکم که بگذره کات میکنن، میدونی چرا؟
ظرف خشک شده را توی کابینت گذاشت و بشقاب نم داری را برداشت.
نگاهی به ییبو که تو فکر بود انداخت و ادامه داد.
- چون از تکرار دوباره‌ی همدیگه خسته میشن...
ییبو حالا نگاهش را از ژان بر نمی‌داشت و بهش زل زده بود.
- به نظرم راز موفقیت پدر و مادرم اینه که کسایی رو برای همنشینی انتخاب کردن که قرار نیست از تکراشون خسته بشن...قرار نیست وقتی دوباره و دوباره کارهای تکراری رو باهاشون انجام میدن از هم زده بشن...بنظرم این عشقه...نه این که صرفا دلت برا کسی بلرزه...
لبخندی به سکوت ییبو زد، جوری ساکت بود که انگار داشت درون مغزش محاسبه می‌کرد که آن دو، چند سال پیش رویشان دارند!
ژان سرفه‌ای کرد تا توجهش را جلب کند و آخرین ظرف را هم درون کابینت جای داد.
- بنظرم ما از اونام بیشتر عاشق می‌مونیم...
ییبو سرش را بالا آورد و جدی پرسید.
-از کجا مطمئنی؟!
نگاهش را قفل صورت ییبو کرد، وقتی کوچک ترین چیز ها کنارش لذت بخش بود مگر می‌شد تکرارشان نباشد؟ او مثل فیلمی بود که هیچوقت قرار نبود از تکرارش خسته شود!
ولی خب نمی‌خواست اینگونه جوابش را بدهد، چهره‌ی جدی ییبو تمام مولکول های بدنش را قلقلک می‌داد تا سربه سرش بگذارد.
لبخند شیطانی اش را خورد و کاملا جدی جوابش را داد تا متوجه دست انداختنش نشود.
- آخه همین الانشم دلم برای تکرار کردنت تنگ شده...هر سری وسط سکس به خودم یاد آوری میکنم اون خال کنار رونتو حسابی مک بزنم ولی الان یادم رفته رون راستت بود یا چپت بود...
ییبو سرخ شده بود، نه از خجالت از شدت عصبانیت.
مشتی به سینه اش زد و سمت خروجی آشپزخانه هلش داد.
- فلن برو گمشو بیرون...مرتیکه خر...داشتم با دقت گوش میدادم فکر کردم آدمی...
ژان با خنده چند قدم عقب رفت.
- خب یادم رفته کدوم طرفه...یجورایی نیاز داریم به تکرار...
ییبو کاسه‌ای که هنوز تو دستش مونده بود را به قصد پرت کردن بالا برد که ژان از آشپزخانه فرار کرد.
لبخندی به رفتنش زد و زمزمه کرد.
- احمق...
.
.
.
بی حوصله نگاهی به ساعت موبایلش کرد و آن را روی تخت انداخت.
ژان گفته بود ساعت ۵ تمرین داریم ولی الان دو ساعت بود که با آقای شیائو تو اتاق کارش بود و هنوز خبری ازش نبود.
روی تخت به شکم خوابید و با پاهایش دستکش های بوکس ژان را روی زمین انداخت.
- بد قول..من اصلا دیگه ورزش نمیکنم..
نگاهش روی وسایلی که ازخانه مین آورده بود و الان گوشه ای از اتاق روی هم انباشته شده بودند افتاد.
سمت صندقچه مادرش رفت و آن را با خودش روی تخت آورد.
- یادم رفت چکش کنم بیینم شکسته یا نه...یادمه از دستم افتاد زمین..
آروم درش را باز کرد، بنظر سالم می‌آمد، با دیدن عکس های قدیمی مادرش لبخند غمگینی زد.
عکسی را برداشت که در آن مادرش با خنده‌ی بزرگی کنار استخر ایستاده بود و به مدال طلای گردنش اشاره می‌کرد. "جایزه‌ی بهترین نجات غریق زن سال ۲۰۰۳ میلادی"
- واااو اون موقع مامانم بیست و سه سالش بوده یعنی؟! چقدر خوشگله...
دستی به چهره‌ی شادش کشید و در دل گفت "شاید بهتر بود زمان برای هانا همانجا می ایستاد".
عجیب بود که مادرش شناگر ماهری بود ولی او حتی از آب وحشت داشت؟ شاید برای کسی که نداند چرا از آب متنفر است عجیب باشد ولی برای خودش اینطور نبود.
احتمالا وقتی کسی داستان زندگی ییبو را می‌شنید اولین کسی را که مقصر می‌دانست مادرش بود ولی برای ییبو سخت بود کسی را مقصر بداند که عاشقانه ییبو را دوست داشت.
او معتقد بود مادرش به اندازه‌ی کافی تاوان اشتباهش را داده بود و کینه داشتن از او کار درستی نبود.
عکس ها را جمع کرد و گوشه ای گذاشت، حوصله‌ی تکرار گذشته را تو خودش نمی‌دید.
خواست در صندقچه را ببندد که نگاهش به شکستگی کنار صندقچه افتاد، کمی از قسمت چوبی بالایش شکسته بود و لایش باز مانده بود.
با عصبانیت خم شد تا شدت شکستگی را ببیند ولی با دیدن تَمر صورتی رنگی لای چوب ها تعجب کرد.
فاصله‌ی چوب ها را کمی بیشتر کرد تا ببیند دقیقا چه چیزی لایش گیر کرده است که با پاکت نامه‌ی قدیمی مواجه شد.
رنگ پاکت نامه کمی زرد شده بود ولی کاملا نوشته های رویش واضح بود، مادرش قصد داشته آن را برای فردی به نام "لیو وی" بفرستد، آدرس و مشخصات این مرد کاملا روی پاکت نامه صحیح و سالم مانده بود.
این مرد که بود؟ چه چیزی داخل پاکت نامه بود که هیچوقت آن را نفرستاده بود؟ و از همه مهم تر چرا لای چوب های صندقچه آن را مخفی کرده بود؟
این ها سوالاتی بودند که ذهن ییبو را آشفته می‌کردند، باید میفهمید داخلش چیست.
با اضطراب بالای پاکت نامه را باز کرد و نفس عمیقی کشید.
درون پاکت نامه تنها یک عکس وجود داشت، اخم کمرنگی روی پیشانی اش نشست و آن را بیرون کشید.

عکس بچگی های خودش بود، حدودا دوسال سن داشت و با یک اورال آبی رنگ کنار میز اتاقش ایستاده بود و روبه دوربین دست تکان می‌داد.
هنوز هم نمی‌فهمید چه چیزی درباره‌ی این عکس عجیب بود که مادرش آن را سال ها لای درز این صندقچه قدیمی قایم کرده بود؟
غیر ارادی و به تکرار همیشه عکس را برگرداند تا سالش را بخواند ولی با چیزی که دید احساس کرد کل تنش یخ بست.

"پسرت"

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now