part 7

407 52 3
                                    

برگه‌ی امتحانات را چسب زد و روی دیوار اتاق چسبوند.
سرش را روی برگه‌ی چسبیده گذاشت و زیر لب غر زد.
_ اخ...بعد امتحانا تعطیلاتو چیکار کنم؟...اصلا امتحانارو چه غلطی کنم...؟
سر بلند کرد و نگاهی به تاریخ پایان امتحانات انداخت، دو هفته‌ی دیگه ترم اول تمام می‌شد و باید برای تعطیلات به خونه برمی‌گشت.
آهی کشید و روی تخت نشست.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، ده صبح بود، احتمال داد ژان رفته باشه برای دویدن.
امشب مجلس رقص بود و کلاسهای امروز تعطیل شده بودند.
رفت زیر پتو و به عالم و آدم فحش داد، نه حوصله‌ی مهمونی داشت، نه اعصاب امتحانات و تعطیلات.
در دلش به همه بد و بیراه می‌گفت، به اسم ژان که رسید بلند بلند داد می‌زد.
_ اون دیگه چرا میخواد بره؟! اصلا بهش نمیاد فاز همچین مهمونیایی....لعنت بهش کاش نمیرفت...به منم میگفت نرو...باهم نمیرفتیمممم....مگه اتاقمون چشهههه....
پتو را روی سرش کشید.
صدای باز شدن در آمد و همراهش صدای مردونه‌ی ژان را شنید.
_ هنوز خوابیدی؟!
ییبو از زیر پتو داد زد
_ هنوز بدنم کوفته است...
حوله‌ی خیسش را از روی گردنش برداشت و با خنده گفت
_ یه ساعت ورزش کردیا...
به سرعت پتو را پس زد و اعتراض کرد
_ یه ساعت؟ توعه نامرد دیشب فقط چهار ساعت گفتی مشت بزن... اخه انصاف داری تو؟ جون تو بدنم نمونده... گفتم میخوام دفاع کنم از خودم، نگفتم میخوام بکشم خودمو که....
نگاهی به ییبوی بغ کرده انداخت
_ پاشو جمع کن خودتو...برو دوش بگیر، حالت جا میاد...
اما ییبو تکون نخورد، امروز حسابی غمگین بود و دلیلش را هم نمی‌دانست.
دلش میخواست کل روز را در اتاقشان باشند و باهم صحبت کنند، حتی کسی برای آوردن غذا هم مزاحمشان نشود!
امروز حسابی لوس شده بود و خودش هم می‌دانست.
_ نمیخوام...تو آدمی آخه؟ من تازه دستمو باز کردم انقدر بهم فشار آوردی...
ژان جلوتر رفت و موهایش را بهم ریخت.
_ اگه انقدر ناراحتی چرا دیشب چیزی نگفتی؟ هوم؟
دست پسر را پس زد.
_ چون گرم بودم نفهمیدم...
پسر بزرگتر تخت را دور زد و سمت حمام قدم برداشت که با داد ییبو سرجایش ایستاد.
_ اصلا نمیرم امشب، دستم درد داره...دختره میوفته زمین وسط رقص...
ژان برگشت و ابرویی بالا انداخت.
_ الان میخوای کنسل کنی؟ نه وانگ ییبو خودت آدمی؟
ژان از همه چیز بیشتر دوست داشت که ییبو امشب نرود، با اون دختر نرقصد و کنارش خوشحال نباشد ولی این فکر ها هیچ فایده ای برای ژان نداشت چون در هر صورت ییبو برای او نبود!
ژان آدمی بود که حرف زدن ها و قول ها برایش مهم بودند.
اعتقاد داشت مرد باید حرفش یکی باشد پس ییبو حق جا زدن نداشت.
سمت ییبو رفت و دستش را کشید.
_ حرف زدی پاش وایسا...گمشو تو حموم ببینم...
ییبو با حالت نزاری سعی داشت دستش را از دستهای محکم ژان رها کند.
_ آخخخ...نکن...
هولش داد داخل و شیر حمام را باز کرد.
_ اییییی...سردهههه...."ژاااان گه"....
با شنیدن این کلمه ژان یخ زد، با اینکه آب سرد بر روی ییبو می‌ریخت ولی انگار سرماش در پوست و استخون ژان نفوذ کرده بود.
ژان هردو دست ییبو را گرفت تو صورتش زل زد
_ چی گفتی؟!
دندون های ییبو بهم برخورد می‌کرد.
_ گف...تم...سر...سرده...
ژان سرش را به چپ و راست تکون داد
_ نه...بعدش...
ییبو لرزید
_ دارم...یخ...می...می‌زنم...ژان...گه...
ژان به خودش آمد و آب را قطع کرد
_ ببخشید...حواسم نبود...
با شدت دستش را از چنگ دستان قدتمند ژان آزاد کرد و تو صورتش غرید.
_ برو...بیرون!
ژان نگاهی بهش انداخت، چی باید می‌گفت؟ می‌گفت از این که اینگونه مخاطب قرارش داده ذوق کرده است؟ بهش می‌گفت دلش میخواهد بغلش کند؟ گرمش کند؟ نه او این کار را نمی‌کرد.
بدون گفتن حرف اضافه ای از حمام خارج شد.
ژان باور داشت احساساتش نسبت به ییبو هرچقدر هم عمیق باشد، ییبو کسی نیست که با پسر وارد رابطه شود.
اما برای او مهم نبود چون اعتقاد داشت عشق جنسیت ندارد!
.
.
.
.
همانطور که از آب پرتقال توی لیوانش می‌نوشید سر گرداند ولی ییبو را ندید.
جشن شروع شده بود و ژان همراه لوسی، کنار سالن ایستاده بود.
دختر با عشوه دستش را دور بازوی ژان حلقه کرد
_ نمیایی برقصیم...؟
قبل از این که ژان جوابی دهد، کای از روبه رو نزدیکشون شد.
_ بنظرت بی‌مزه نیست بدون الکل؟
و به لیوان ژان اشاره کرد
_ یه فکری دارم...
بطری ودکایی را که پشتش قایم کرده بود نشونشون داد.
_ دوتا دیگم دارم...پایه اید بریزیم تو ظرف آب پرتقال وسط سالن؟...
ژان اخم کمرنگی کرد.
_ بیخیال کای...هرکسی که خواسته برای خودش آورده....
لوسی چرخی به چشمهایش داد و حلقه‌ی دستانش را آزاد کرد.
_ انقدر زد حال نباش...
دختر سمت کای رفت
_ بریم بریزیم....ایول...
آن دو فاصله گرفتن و ژان روی صندلی نشست.
سرش را سمت در چرخاند و ییبو را همراه دختر زیبایی دید.
چقدر کت و شلوار مشکی برازنده اش بود!
موهایش را به سمتی حالت داده بود و با اعتماد به نفس وارد سالن شد.
دست دختر را فشرد و مشغول رقص شدند.
پوزخندی زد و نگاهش را از ییبو گرفت، لیوان خالی از آب پرتقالش را روی میز گذاشت، امشب دلش مست شدن نمی‌خواست فقط دوست داشت زودتر از این مهمونی فرار کند ولی این کار را هم نمی‌توانست انجام دهد چون قول داده بود بماند.
دیگه لیوان جدیدی برنداشت تا مست نشود، چون مطمئن بود تا الان، کای و لوسی ودکا ها را داخل آب پرتقالها ریخته بودند.
خواست بلند شود تا لوسی را پیدا کند که صدای آقای یانگ تو میکروفون پیچید.
_ سلام به همراهان عزیز...امسال به مناسبت بیستمین سالگرد مدرسه این جشن رو تداروک دیدیم...امیدوارم لذت ببرید...
سمت لوسی رفت، می‌خواست با دختر برقصد، مگر برای همین اینجا نبود؟
باید "وانگ ییبو" را از ذهنش خارج می‌کرد، باید از زمانی که به این مدرسه اومده برای یه شب هم که شده لذت می‌برد.
دستش را دور کمر باریک دختر حلقه کرد و همراه با اهنگ حرکت می‌کردند.
لوسی خودش را نزدیک تر کشید به طوری که فاصله‌ی خیلی کمی داشتند.
_ ژان...
پسر در جواب "هوم" ریزی گفت.
_ میدونی...خیلی جذابی؟!
ژان نگاهی بهش کرد.
_ مستی؟
دختر سرش را عقب کشید، خندید، بلند و بی پروا.
_ شاید...
دست دختر را گرفت، لوسی چرخی زد و دوباره تو بغل ژان افتاد.
سرش را روی سینه‌ی ژان که با آرامش بالا پایین می‌شد، گذاشت.
_ ممنون!
پسر با کنجکاوی پرسید
_ برای چی؟
لوسی دستش را دور کمر ژان گره کرد و نفس عمیقی کشید.
_ برای اینجا بودنت...با من...
ژان لبخندی زد، ولی طولی نکشید که همین لبخند هرچند کوچکش محو شد.
عمق چشمهایی که بهش زل زده بودند، تاریک و غمگین بود. طوری که قلب ژان لرزید.
ییبو پلک زد ولی تاری دیدش بهتر نشد، هنوز هم زل زده بود.
احساس می‌کرد تکیه سنگی تو گلویش جا خوش کرده و دارد آزارش میدهد.
به سختی سمت محوطه‌ی بیرون رفت، نیاز داشت نفس بکشد.
هوا را به سینه کشید، یکبار، دوبار، سه بار، کافی نبود...
ریه می‌سوخت، گلو فشار میاورد ولی عجیب ترین چیز ممکن قلبی بود که درد داشت!
دستش اسیر دستان فردی شد
_ حالت خوبه؟
نگاهی به چهره‌ی نگران ژان انداخت و با تشر گفت
_ دستتو بکش!
پسر بزرگ تر پوزخندی زد و دستش را ول کرد.
ییبو با کنایه گفت
_ بهتره بری پیش دوست دخترت میدونی که بدقولی میشه اگه نری...
ژان روی صورت سرخش زوم کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت
_ تو مستی؟!
ییبو خندید
_ احمق نباش الکل نبود تو مهمونی...
ژان مطمئن بود که ییبو مست شده، هیچوقت بجز زمانی که مست بود انقدر بی پروا رفتار نمی‌کرد.
قدمی عقب رفت و سر تا پای پسر مست را رصد کرد. با لبخند گفت
_ میخوای برسونمت خوابگاه؟
چسم ریز کرد
_ لازم نکرده...
قدمی سمت کوچه برداشت که تعالش را از دست داد و افتاد.
_ آخ...
ژان به سرعت سمتش رفت، زیر بازویش را گرفت و او را سمت ماشین برد.
ییبو داد زد و با تاکید جملشو به زبون آورد.
_ گفتم....خودم....میرم...لازم...نکرده...دلت...برام...بسوزه...
ژان فشار دستش را محکم تر کرد، انگار قصد داشت گوشت بازوی ییبو را زیر دستانش له کند و در دلش پوزخند زد "دلسوزی؟"
_ آخخ...درد...میکنه...
در کنار راننده را باز کرد، ییبو را نشاند و بعد از بستن کمربندش در را بست.
ماشین را که روشن کرد نگاهی به ییبو انداخت.
بازوی دست راستش را در دست داشت و با اخمو ترین حالت ممکنی که از ییبو دیده بود بهش زل زده بود.
ناخداگاه دستش سمت گونه اش پیش رفت و نوازشش کرد.
_ اینطوری نگام نکن!
پسر چشم ازش گرفت و سرش را سمت پنجره برگرداند.
در طول حرکت ماشین تا رسیدن به خوابگاه هر دو ساکت بودند.
ماشین را خاموش کرد.
_ رسیدیم...
جوابی نگرفت، نگاهی به پسر غرق در خواب انداخت.
از ماشین پیاده شد، در سمت ییبو را باز کرد و تکونش داد.
_ ییبو...پاشو رسیدیم...
ناله ای کرد ولی بلند نشد.
به ناچار کمربند را باز کرد و پسر را روی کولش انداخت.
_ اووممم...
دستش را دور گردن ژان از پشت حلقه کرد و به خوابیدنش ادامه داد.
به سختی در اتاقشون را باز کرد و ییبو را روی تخت انداخت.
کفشهایش را در آورد و پتو را رویش کشید.
نگاهی به قیافه‌ی اخمویش انداخت، دوست نداشت او را اخمو ببیند، سرش را نزدیک برد و انگشتش را بین دو ابروی پسرک نگه داشت تا اخم هایش باز شود.
خواست بلند شود که انگشت ییبو، انگشت کوچک ژان را گرفت.
با چشمان بسته اش زمزمه کرد.
_ نرو...
وقتی جوابی از ژان نگرفت آروم لای پلک هایش را باز کرد.
_ ژان گه...؟!
ژان آب دهنش را قورت داد و با هر سختی که بود جواب داد.
_ بله؟!
ییبو حالا کامل دست ژان را گرفته بود، با لحن بغض داری ادامه داد.
_ میشه...دیگه برنگردی مهمونی؟...میشه همینجا بمونی؟
نگاه ژان محو دستهایشان بود.
_ چرا دوست نداری برگردم؟
ییبو صادقانه جواب داد
_ خوشم نمیاد باهاش برقصی!
نگاه ژان بالا اومد و جدی پرسید
_ چرا؟
پسر کوچک تر جوابی نداشت که بدهد، خودش هم سردرگم‌ بود، واقعا چرا ناراحت و غمگین بود؟
چشمهای خمارش را بست، نگاه کردن به ژان برایش سخت شده بود.
_ نمیدونم...فقط اینطوری حس میکنم...ناراحتم...
ژان لبخندی زد، واقعا از ییبوی مستی که صادقانه صحبت می‌کرد و رفتار می‌کرد خوشش می‌آمد.
با خنده گفت
_ چیکار کنم ناراحت نباشی...پرنس وانگ؟
ییبو اخمی کرد و دستهایش را از هم باز کرد.
_ بغلم کن!
ژان خشکش زد، الان ییبو ازش درخواست بغل کرده بود؟
کمی جلو رفت و او را در آغوش کشید، صدای نفس عمیق پسر کوچک تر آنقدر بلند بود که باعث شدت ضربان قلب ژان شد.
ییبو، او را سمت خودش کشید و مجبورش کرد کنارش دراز بکشد.
_ ژان یه قولی بهم بده!
ژان نمی‌شنید، هیچی متوجه نبود، تنها چیزی که حس می‌کرد آغوش گرم پسر بود!
_ ژان گه...
با شنیدن آن دو کلمه‌ی جادویی، ژان چشمهایش را بست، تنها چیزی که حس می‌کرد آرامش مطلق بود.
پیشانی ییبو را بوسید
_ جونم؟!
بخاطر بوسه غرق در شادمانی شد
_ دیگه اونو اینطوری بغل نکن...!
احساس لذتی که بخاطر این جمله سراسر وجود ژان را پر کرده بود وصف نشدنی بود.
لبخندی زد و با شیطنت شوخی کرد.
_ اگه قرار باشه قول بدم اونو دیگه اینطوری بغل نکنم...اونوقت کیی باید بغلمو پر کنه؟ تو این کارو می‌کنی برام...؟
ییبو بیشتر خودش را در آغوش پسر بزرگتر پنهان کرد، همانطور که گونش را به سینه‌ی پوشیده‌ی پسر می‌مالوند لب زد
_ اوهوم...میکنم برات...
لبخند ژان پر کشید، حرفها و کارهای ییبو، امشب پر از سورپرایز بودند.
کمی از ییبو فاصله گرفت‌
_ چقدر مستی؟!
نگاه خمار از مستیش را به لب های ژان دوخت.
_ نه اونقدر زیاد مستم که نفهمم دارم چیکار میکنم...نه اونقدر کم مستم که بتونم جلوی خودمو بگیرم...
لب هایش را سمت لب های پسر کشید ولی توسط دست های ژان متوقف شد.
_ من مست نیستم ییبو...میدونم فردا قراره پشیمون بشی...پس لطفا کاری نکن که بعدا پشیمون بشی...
به چشمهای ژان زل زد.
_ چرا پشیمون بشم؟
پسر صادقانه جواب داد
_ چون من پسرم!
ییبو خودش را بالا کشید و گردنش را بوسید
_ من پشیمون نمیشم...
با این حرکت مو به تن ژان سیخ شد.
همین طور که بوسه های متعددی روی گردنش می‌کاشت، ادامه داد.
_ چرا فکر میکنی من از این که پسری بدم میاد؟!
سمت لاله‌ی گوشش رفت و آن را به دندان گرفت.
_ من تاحالا هیچ تجربه ای نداشتم...ولی دلم میخواد تو...فقط اطراف من باشی...همیشه...
از لاله‌ی گوشش جدا شد، انگشتش را روی لب های پسر کشید و تو صورتش خم شد.
_ اینا یعنی چی؟
ژان چشم هایش را بست.
_ نمی‌دونم...تو بهم بگو...
با صدای دورگه و شهوت آلودی در گوشش زمزمه کرد.
_ منو ببوس...
چشم هایش را باز کرد، مگر میشد از همچین درخواست وسوسه آمیزی بگذرد؟ آن هم وقتی که پسر خودش طالب این نزدیکی بود.
بوسه ای بر روی انگشتانش زد و آنها را پایین برد.
یقه‌ی پسر را گرفت، به طرف خود کشید و لب هایش را بین لب های خود اسیر کرد.
تلخی الکل با شیرینی لب هایش در تضاد زیبایی غرق بود.
آنقدر عمیق و با احساس می‌بوسیدند که انگار معشوقانی بودند که تازه به وصال هم رسیدند.
لب پایینی ییبو را گاز زد، آخ آروم پسر در دهان ژان خفه شد.
با زبانش تمام نقاط دهانش را مزه کرد.
ژان رضایت به جدایی نمی‌داد، نمی‌دانست اگر جدا شود دیگر میتواند این لب هارا ببوسد یا خیر!
نفس پسر کوچک تر به شماره افتاده بود، توانی در ریه ها نمانده بود، دستهایش را روی قفسه‌ی سینه‌ی ژان گذاشت و سعی کرد به پسر بفهماند که دیگر توانی برای ادامه دادن ندارد.
بالاخره رضایت داد و جدا شد.
با صدای بلند نفس می‌کشیدند ولی رد نگاه ییبو به بزاقی بود که بخاطر بوسه‌ی شان کش آمده بود!
ژان او را در آغوش کشید.
_ میدونی چیه؟ نمیزارم پشیمون بشی...دیگه اجازشو نداری..
نفس های ییبو هنوز هم نامنظم بود ولی با این حال خودش را، حتی بیشتر از قبل تو بغل ژان جا کرد.
_ اجازشو ندارم؟! واقعا؟!
این پسر آخر ژان را روانی می‌کرد، معلوم بود که بعد از امشب دیگه ژان اجازه نمی‌داد مثل قبل، سعی کند از او فاصله بگیرد. این بار فرق می‌کرد، ژان مست نبود، هوشیار بود و کاملا نسبت به حسش واقف بود.
بغلش را تنگ تر کرد.
_ اوهوم...اجازشو نداری...
ییبو لبخندی زد.
_ خوبه ژان گه...
پسر را از آغوشش بیرون کشید و رویش خم شد.
_ چرا اینطوری صدام میکنی؟! "ژان گه" ؟!
ییبو با چشمای خمار و گونه های ملتهب اش، سرش را روی متکا گذاشت و به ژان زل زد.
_ آخه...وقتی بهت میگم ژان گه...انگار بیشتر بهت میاد...تو همیشه...هوامو داری...بزرگتری...وقتی اینطوری صدات میکنم بیشتر دوست، دارم...اخه...
نگاهش را از ژان دزدید و با خجالت ادامه داد.
_ آخه...آخه...وقتی صدات میکنم "ژان گه"...طوری که نگاهم می‌کنی...
صداش را پایین تر برد و زمزمه کرد.
_ اون لحظه...نگاهتو...روی...خودم...دوست، دارم...
ژان سرش را جلو تر برد تا پسر نگاهش کند.
_ پس از این به بعد بیشتر صدام کن...
به چشمهای پسر بزرگتر زل زده بود، احساسی که داشت وصف نشدنی بود، آرامشی که در وجود این پسر بود او را به وجد می‌آورد، نگاهش، وجودش و حتی صحبت کردنش برای ییبو طعم امنیت و خانه داشت.
شاید عجیب بود که ییبو حسی که به ژان داشت را "خانه" بخواند، ولی آغوشش باعث می‌شد به کوچیک ترین چیزی اهمیت ندهد و نترسد. مگر خانه همین نبود؟
وجود ژان برای او حکم خانه را داشت.
_ ژان گه...
ژان سرش را جلو تر برد.
_ هوووم...؟
_ ژان گه....
باز هم جلوتر رفت ولی اینبار گونه اش را به گونه‌ی نرم پسر زیرش مالید.
_ هووووم...؟
ییبو چشمهایش را بست و بازدم گرم ژان را تنفس کرد.
با صدای لرزون لب زد.
_ ژان..گه...
ژان روی لب هایش را لیسید و وحشیانه شروع به مکیدن لبهایش کرد.
می‌مکید، کبود می‌کرد، رد به جا می‌گذاشت و در هین بوسیدن و نفس نفس زدن گفت
_ اگه..بدونی...با هر بار...گفتنش...چه بلایی...سرم...میاری!
لب پایین ییبو را به دندان گرفت تا چفت دندان هایش را باز کند.
گاز محکمی گرفت که ناله‌ی پسر در آمد، ژان از فرصت استفاده کرد و زبانش را داخل فرستاد.
تمام دهان پسر را مزه می‌کرد و سیر نمی‌شد، مگر طعم این لب ها چقدر می‌توانست مست کننده باشد؟!
ییبو بوسه را شکست، قفسه سینه اش به شدت بالا پایین می‌شد.
نگاهش را به ژانی داد که الان دقیقا روی پاهایش نشسته بود.
دست های لرزونش را سمت دکمه های پیراهن خودش برد و همزمان که به ژان زل زده بود آنها را یکی یکی باز می‌کرد.
پسر بزرگتر خم شد و پیراهن سفید او را کنار زد. نگاهش قفل سینه و شکم پسر شد.
بدن سفیدش عضلانی نبود ولی به خوبی او را مسخ کرده بود.
اون نیپل های صورتی باعث شد تا ژان برای بار هزارم، امشب آب دهنش را قورت دهد.
دستهای لرزون ییبو را گرفت و بالای سرش قفل کرد، چشم هایش را بوسه ای زد و سمت گردنش رفت.
بوسه های آرام می‌کاشت و هراز گاهی می‌مکید.
سیبک گلوی پسر را که با هر لمس بالا و پایین می‌شد را گاز ریزی گرفت.
سمت یکی از نیپل هایش رفت، آن را به دندون گرفت و محکم مکید.
_ آهه...آخ..
با این حرکت پسر به خودش پیچید و سعی کرد دستهایش را از دستهای ژان آزاد کند. ولی ژان مانع شد و هر دوتا دستش را با یک دست محکم نگه داشت.
با دست دیگرش، آروم صورت ییبو را نوازش می‌کرد و همچنان کیس مارک های متعددی اطراف هر دو نیپلش می‌کاشت.
_ آهه..ژان گه...
قوسی به کمرش داد که باعث شد ژان فاصله بگیرد و از دور نگاهی به چیزی که ساخته بود بیندازد.
تقریبا همه جای بدنش ردی از مارک های ژان بود.
با یک حرکت دست هایش را آزاد کرد و لب هایش را اسیر لب هایش کرد.
دستان ییبو، آروم دور گردن ژان قفل شدن و در بوسه همراهیش می‌کرد.
انگشتان ییبو بین موهای ژان حرکت می‌کرد و ژان را حریص تر می‌کرد.
ییبو بوسه را شکست، دستش را سمت پیراهن ژان برد و با نفس های منقطع گفت
_ ژان...گه...میشه...؟!
ژان نگاهی به چشمان معصوم ییبو انداخت و با سر تایید کرد.
دکمه های ژان را یکی یکی باز کرد.
اخم کمرنگی بین ابرو های ژان نشست، نفس های ییبو منقطع و پشت سر هم بودن و این ژان را نگران کرده بود.
دست ییبو را گرفت.
_ حالت خوبه؟!
سرش را پشت هم بالا و پایین کرد.
_ آره....فک...فکر....کنم....
سرش را در گردن ژان فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
سینه اش خس خس می‌کرد، سعی کرد با دهان نفس بکشد ولی انگار هوایی وارد نمی‌شد.
_ ییبو...خوبی؟! هی...صدامو میشنوی؟!
او را از آغوشش بیرون کشید.
_ ییبو...
به سختی دهن باز کرد.
_ ژان...گه...
ژان سریع بقلش کرد و بوسه ای روی شقیقه اش کاشت.
_ چی شده عزیزم؟!
ییبو خودش را بیشتر به ژان چسبوند.
_ اسپری...تنفسیم...تو اتاق...قبلیم...مونده...
ژان سریع بلند شد و بدون تلف کردن ثانیه ای، از اتاق بیرون رفت.
طول راهرو تا اتاق هاشوان را می‌دوید، و بدون فکر کردن در را محکم باز کرد و داخل رفت.
شروع به گشتن کرد، کل اتاق را به هم ریخته بود ولی خبری از اسپری ییبو نبود.
بی حوصله دستی داخل موهایش کشید، با صدای باز شدن در نگاهش سمت در چرخید.
صدای بوسه‌ی هاشوان و جیانگ کل اتاق را در بر گرفت و هیچ کدام حتی فکرش را هم نمی‌کردند که ژان وسط اتاق ایستاده و با قیافه‌ی وحشتناکی نگاهشان می کند.
پس از چند ثانیه ژان سرفه ای کرد، که جیانگ متوجه‌ی حضورش شد.
_ وای خدای من...ترسیدم ژان...
چشم های هاشوان گشاد شدن و به ژان زل زده بود.
ژان نگاهی به او کرد و گفت
_ اسپری ییبو کجاست؟!
پسر به خودش آمد.
_ اسپری؟ چرا چی شده؟ حالش خوبه؟
اخم کمرنگ پسر روبه رویش را که دید، گفت.
_ تو کشوی بقل تخته...
ژان به سرعت طرف تخت رفت، بعد از برداشتن اسپری سمت در قدم برداشت.
قبل از بیرون رفتنش کوتاه جواب داد.
_ چیزی نیست، مراقبشم...
با سرعت خودش را به ییبو رسوند.
دستش را زیر سرش گذاشت و کشیدش بالا، آروم اسپری را به لب هایش نزدیک کرد و چند بار آن را فشار داد.
نفس های عمیقی می‌کشید، انگار بهتر شده بود.
کم کم اسپری را از لب هایش جدا کرد.
_ بهتری الان؟!
ییبو سری تکون داد.
ژان او را در آغوش کشید و خوابید به طوری که سر ییبو روی سینه‌ی برهنه‌ی ژان قرار داشت.
_ چرا اینطوری شدی؟!
پسر کوچک تر دستش را روی شکم ژان نوازش وارانه می‌کشید.
_ بعضی وقتا اینطوری بهم حمله دست میده...میتونه از هیجان...و خوشحالی...یا ترس باشه...حتی از غم زیاد...
ژان موهاش را نوازش کرد.
_ الان برای چی بود؟!
لب های ییبو به لبخند کش آمد.
_ شاید...هیجان؟!
پسر را بیشتر به خود، فشرد.
او اینجا بود، در آغوشش، پس هیچ چیز دیگری اهمیت نداشت.
گرمای نفس های ییبو روی سینه اش یکی از لذت بخش ترین حسهایی بود که تاحالا تجربه اش کرده بود.
چشمهایش را بست و تسلیم خواب شد.

🧚‍♀️💙

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now