part 23

262 42 22
                                    

- ژان گه..دوست پسرم..
ژان با تعجب سمت ییبو برگشت، باورش نمی‌شد الان او را به عنوان دوست پسر خود معرفی کرده باشد آن هم به فردی که احتمالا پدرش است!
وی با شنیدن واژه‌ی دوست پسر ابروهایش بالا پرید، نگاه دقیق تری به ژان انداخت و دستش را گرم و صمیمی فشرد.
- خوشبختم..لیو وی..
ژان لبخند خجلی زد.
- شیائو ژان..
ییبو لبهایش را تر کرد و خیلی آروم دست چپ ژان را رها کرد، حالا که منظورش را رسانده بود دیگر دلیلی نداشت جلوی او خودش را به ژان بچسباند. قصد نداشت زیاد از حد تخس به نظر برسد.
در دل حسابی متعجب شد که رفتار مرد دوستانه و بدون خشونت بود، انتظار این مورد را نداشت. همیشه احساس می‌کرد افراد نظامی، افرادی با ذهنیت بسته اند..
- ییبو وقت داری؟ میخواستم باهات صحبت کنم..
نگاه زیر چشمی به ژان انداخت، هیچ دلش نمی‌خواست روزی که تیمش پیروز شده او را تنها بگذارد. قرار بود باهم جشن بگیرند.
- نمیشه یه روز دیگه؟ مثلا فردا چطوره؟
قبل از این که وی دهان باز کند ژان تنه‌ی ریزی به دوست پسرش زد، اضطراب ییبو برای کسی که او را از خودش بهتر می‌شناخت حسابی واضح بود.
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت.
- برو..هر موقع کارت تموم شد دوتایی جشن می‌گیریم..
- ولی آخه..
- برو تول..ییبو..
بی صدا به حالت دستپاچه‌ی ژان خندید و قبول کرد.
وقتی که یهو تصمیم آنی گرفت تا رابطه‌ی شان را برای لیو وی بازگو کند اصلا حواسش به تمایل ژان نبود. شاید هنوز آمادگی نداشت؟ کمی عذاب وجدان گرفت ولی ترجیح داد در این لحظه زیاد به افکارش بال و پر ندهد.
اقای وی از ژان تشکر کرد و با سر به ییبو اشاره کرد تا سمت ماشین برود. پسر کوچک تر از غفلت مرد استفاده کرد، لپ ژان را بوسید و در گوشش نجوا کرد "برات جبران میکنم عزیزم"
ژان نیشگون ریزی از پهلویش گرفت و لبخند تهدید آمیزی زد.
- حتما همین طوره عزیزم..
بی اهمیت به درد نیشگون، با خنده‌ سمت خیابون رفت، اصلا زمانی را به یاد نداشت که تهدیدات ژان را جدی گرفته باشد.
مگر نرم تر از ژان هم کسی برای او وجود داشت؟!
- مراقب خودت باش..
- تو بیشتر ژان گه..
تا داخل ماشین نشست، راه افتاد. نه از مقصد خبر داشت نه دلیل آمدن مرد را می‌دانست. ولی خوشحال بود و دلش نمی‌خواست این بار هم عجولانه رفتار کند.
برای اولین بار احساس می‌کرد برای شروع اتفاقات جدید به اندازه‌ی کافی قوی است یا شاید هم جملات زیادی انگیزشی که ژان صبح تا شب کنار گوشش می‌خواند، بالاخره جواب داده است!
حالا که بیشتر بهش فکر می‌کرد این پسر نقش پر رنگی در زندگیش نداشت، طوری همه جا به یادش بود که انگار تمام نقش ها را به نام خود زده است. حتی دیگر زندگی قبل از ژان را به یاد نداشت.
چقدر از دنیا برای داشتن او سپاسگزار بود.
شاید به اندازه کافی بهش ابراز علاقه نمی‌کرد ولی اگر می‌توانست آرزو داشت، سرِ دیگر نخ نامرئی قرمز رنگی که به انگشتش چسبیده را با حلقه‌ای مرئی به او هدیه دهد!
حتی تصور زندگی همیشگی کنار او، باعث پخش شدن لذت تا نوک پایش می‌شد.
ناخودآگاه لبخندی زد که از چشم وی دور نماند.
- پس روز اولی که دیدمت اون عشقی که ازش حرف زدی همین پسر بود؟..ژان؟
نگاهش روی مرد ثابت ماند که بدون برگشتن سمت ییبو به مسیر چشم دوخته بود.
- آره..ژان گه..اون خیلی فوق العادس..
کمی مکث کرد ولی ترجیح داد دل را به دریا بزند و مثل قبل رک باشد پس ادامه داد.
- با این قضیه مشکلی که نداری؟
ماشین را مقابل رستوران قدیمی نگه داشت. فضای نسبتا کوچکی داشت و آدم های کمی داخلش بودند. معمولا هر کسی که رفت و آمد می‌کرد معلوم بود که با صاحب رستوران آشناست.
برای چند ثانیه به ییبو خیره شد، این پسر خیلی دوست داشتنی بود.
- بیا...اینجا رستوران مورد علاقمه..تقریبا هر یکشنبه اینجام..
بعد از احوال پرسی گرم وی با صاحب رستوران که الان می‌دانست اسمش آقای جانسن است، روی میز و صندلی گوشه‌ی رستوران مستقر شدند.
- چی می‌خوری؟ دوکبوکی های اینجا حرف نداره..راستش اولین غذاییه که خودمم از اینجا سفارش دادم..
با سر تایید کرد و نگاه دقیق تری به مرد سر زنده‌ی روبه رویش انداخت، چهرش با دفعات قبل فرق داشت. شاداب تر بود.
با تایید او، مرد دوتا دوکبوکی سفارش داد و به میز برگشت.
ییبو از زیر میز به جون پوست نازک کنار ناخنش افتاد و مستقیم به چهره‌اش خیره شد.
- چرا جوابمو ندادی؟!
مرد لبخند ملیحی زد و به صندلی تکیه داد.
- ییبو من فکرامو کردم..
وقتی نگاه منتظر پسر را دید ادامه داد.
- چه جواب آزمایش مثبت باشه چه منفی من دوست دارم که تو زندگیت حضور داشته باشم..معلومه که اگه مثبت باشه حضورم قاعدتا پر رنگ تره ولی..من واقعا دوست دارم بشناسمت..
نگاه آروم و کمی شکه شده‌ی پسر را از نظر گذراند و وقتی سکوتش را دید باز ادامه داد.
- و با رابطه ات هم مشکلی ندارم..فقط..
با شنیدن این کلمه‌ی شرطی، تمام وجودش لرزید. نه این که مخالفت مرد قرار بود تاثیری روی رابطه‌اش بگذارد، نه فقط حوصله‌ی داستان جدید نداشت!
- فقط باید بیشتر بشناسمش..
نفسش را بی صدا بیرون فرستاد، این مرد واقعا توانایی این را داشت که با لحن صحبت کردنش طرف مقابل را مضطرب کند.
نکند این استعداد هم بخاطر وجهه‌ی پلیسی اش بود؟!
آروم سر تکان داد.
- خوبه..مطمئنم اگه بشناسیدش قطعا عاشقش می‌شید..
دختر جوانی سفارشان را روی میز گذاشت و دور شد.
- شروع کن..از این سبزیجاتم بخور خوشمزس..
ییبو آروم سر تکان داد، طعم غذاها واقعا خوب بود. مطمئن بود اگر رستوران در محله‌ای بهتر ساخته شده بود قطعا مشتری های بیشتری داشت و حسابی معروف بود.
- خیلی خوبه..شما زیاد میاید اینجا؟
آقای لیو سر تکان داد و به خانم مسنی که آن طرف تر در حال صحبت کردن با مشتری بود اشاره کرد.
- اون خانمو می‌بینی؟ مادر یکی از دوستای قدیمی منه..بهترین رفیقم بود، همیشه اینجا غذا می‌خوردیم ولی خب..۱۵ سال پیش فوت شد..از اون موقع تاحالا هر هفته خودم تنها میام اینجا..
ییبو با ناراحتی لب گزید. از دست دادن افراد نزدیک، در زندگی خیلی سخته، خودش هم طعم این درد را چشیده بود پس کاملا درک می‌کرد.
ولی حداقل وی می‌توانست به قدر یاد بود از دوستش، هر هفته به مکان مورد علاقه اش بیاید. اما ییبو حتی نمی‌توانست این کار را هم بکند!
تا جایی که ذهنش کار می‌کرد هانا فقط از آب خوشش می‌آمد، تنها جایی که می‌توانست به یاد او باشد استخر بود که خب، شنا برای ییبو زجر آور بود..
- اوو که اینطور، متاسفم...دوستتونم پلیس بود؟!
آقای لیو بطری آبی باز کرد و چند قلپ خورد. بیشتر از چیزی که ییبو انتظار داشت غدا، تند بود.
- آره..ولی مرگش ربطی به این موضوع نداشت...طی یه تصادف ساده مرد..
آروم سر تکان داد و دیگر چیزی نپرسید اما با سوال یهویی مرد، بدنش یخ زد.
- هانا چجوری مرد؟
اضطراب پسر را که دید از سوالش پشیمان شد. نمی‌دانست چرا یهو و بی مقدمه پرسیده بود، شاید فقط دلش التماس می‌کرد تا درباره‌ی عشق اولش بیشتر بداند.
- اگه دوست داری جواب نده..نمی‌دونم چرا پرسیدم..
لحظه‌ای که مادرش مرد وحشتناک بود و فکر کردن به این موضوع واقعا درد آور..
حتی دلش نمی‌خواست آن صحنه را یادآور شود، چه برسد درباره‌اش صحبت کند. ولی این مرد باید می‌دانست.
- غرق شد..
وی با چشم هایی که از تعجب درشت شده بود نگاهش را به ییبو دوخت. چطور کسی که شغلش غریق نجاتی بود با غرق شدن مرده بود؟ چیزی را که می‌شنید باور نمی‌کرد.
به خودش لعنت فرستاد برای پرسیدن همچین سوال احمقانه ای..
دردی که قلبش دوبار این روزها به یاد عشق اولش، متحمل می‌شد با همین جواب چندین برابر شد.
- ببخشید که پرسیدم..حتما خیلی برات سخت بوده..
ییبو آروم سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
دردناک ترین قسمت ماجرا زمانی بود که خودش جنازه‌ی مادرش را از آب بیرون کشیده بود، آن هم داخل استخر خانه خودشان!
البته خوشحال بود که دیگر بعد از آن اتفاق، بخاطر بدهی های مین در آن خانه زندگی نکردند و مجبور شدند آن را بفروشند.
بعد از نیم ساعت صحبت کردن درباره‌ی بچگی های ییبو و زندگی آقای لیو بالاخره از آنجا رفتند و قبل از ساعت یازده او را به خوابگاه رساند.
.
.
.
سیگار دیگری روشن کرد و از شرکت بیرون زد.
سرش حسابی درد می‌کرد، با این مشکلاتی‌ام که در شرکت پیش آمده امکان نداشت پدرش بتواند امسال بازنشسته شود.
واقعا عصبانی بود که کار بیشتری از دستش بر نمی‌آمد، شاید آنقدر که فکر می‌کرد هنوز آمادگی ریاست را نداشت..
وقتی امشب آرام بودن پدرش را با عصبانیت خودش مقایسه می‌کرد کاملا ناامید می‌شد.
می‌دانست که اداره کردن همچین شرکتی کار بسار سختی است. اما پس چرا فکر می‌کرد آمادگی اش را دارد؟!
بخاطر شایعه‌ی ساختگی که تو اینترنت پخش شده، سهام شرکت به شکل قابل توجهی افت کرده است..
مثل این که یک خبرنگار که احتمالا از شرکت رقیب پول گرفته، یسری خزعبلات درباره‌ی هتل های شیائو نوشته است..
با زنگ خوردن موبایل داخل جیبش سیگار را خاموش کرد.
با دیدن نام ییبو قلبش فرو ریخت، هنوز حتی فرصت نکرده بود درباره‌ی خارج رفتن احتمالیش با ییبو حرف بزند چه برسد به این که برای سه ماه باید برود!
احساس می‌کرد این روز ها بیش از یک پسر بیست ساله گرفتاری دارد و واقعا نیاز به کمی آرامش کنار او داشت.
دایره‌ی سبز رنگ را فشار داد و گوشی را کنار گوشش گذاشت.
- سلام ژان گه..کجایی؟ اومدم خوابگاه ولی ندیدمت..
ناخودآگاه با شنیدن صدای سرحال پسر لبخند زد.
- باید یه سر میرفتم شرکت..ولی الان دیگه نزدیکای خوابگاهم...راستی امشب چطور گذشت عزیزم؟
- خیلی خوب بود..داره کم کم ازش خوشم میاد..اونقدرام ترسناک نیست..
ژان آروم خندید و پله های خوابگاه را دوتا یکی بالا پرید.
- عالیه..
- تازه برای پس فردا شام دعوتمون کرده خونش..قراره خواهرش و شوهرخواهرش و بچشم باشن..
ژان که دیگه دم در رسیده بود، در را باز کرد و همزمان با داخل رفتنش گوشی را قطع کرد.
- خب مشکلش چیه؟ با خانوادت آشنا می‌شی..
ییبو با دیدن ژان، گوشی را پرت کرد و سریع پرید بغلش، واقعا نیاز به آغوش گرمش داشت..
بدون آن که بداند پسر بزرگتر بیشتر مشتاق آن آرامش است.

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now