لبخند پررنگی بر روی لب های زیبایش نقش بست. دستش را از جیبش بیرون آورد و وارد فروشگاه بزرگ شد.
به سمت فروشنده ی زن که لبخندی جذب کننده بر روی لب داشت و با خوشرویی خوش آمد میگفت رفت.
-ببخشید
زن نگاهش را به ییبو داد و سری تکان داد.
-خوش اومدید، چه کمکی میتونم بکنم؟
اشاره ای به ویترین مغازه کرد و کت چرمی گران قیمت و زیبا را نشان داد.
-اون رو میخوام
زن انتخاب پسر را تحسین و تایید کرد.
به همراهش رفت و کت را از او گرفت.
با دقت همه جای کت را بررسی کرد.
خودش بود. همان چیزی که میخواست. او را در این کت تصور کرد و مطمئن شد که خیره کننده تر از همیشه میشود.
-هیکلش اندازه منه و قدش هم سه چهار سانت از من بلند تره
نگاهش را به زن داد.
-بهش میخوره دیگه؟
زن با لبخند سر تکان داد.
-بله جناب اندازه شون میشه نگران نباشین.
ییبو کت را به زن داد و نگاهش را در مغازه چرخاند. شلوار و پیرهنی را هم انتخاب کرد و نگاهش را با لبخند بروی لباس ها چرخاند.
سلیقه اش حرف نداشت و تحسین را در نگاه فروشنده ها میدید.
فقط امیدوار بود او هم دوست داشته باشد و خوشحال شود.
با فکر به آن شب رویایی که در ذهنش در حال ساخت بود، چشمانش پر از ذوق و اشتیاق میشد.
با خود عهد بسته بود بهترین تولد را برایش بگیرد.
لبخندی با غرور زد و بعد از حساب کردن با پاکت ها از فروشگاه بیرون آمد.
با موتورش به سمت خانه اش به راه افتاد و لبخند لب هایش را ترک نمیکرد.
با رسیدن به خانه یک راست به سمت اتاق خواهرش رفت و در را یک ضرب باز کرد.
-وانگ ییبو..توعه لعنتی
خواهرش هدفونش را برداشت و از حالت دراز کش خارج شد و نشست.
با چشمان خشمگینش خیره ییبو شد.
-خب حالا..انگار یهو بی اجازه اومدم تو قصر..یه اتاق چهار متری که گند از سر و روش داره بالا میره و اوه اوه
بینی اش را گرفت.
-چه بوی گندی..چند وقته حموم نرفتی؟ بو گرفتی زیی..زشته اینکارا آبرومون رو داری میبری..پنجره رو باز کن..
زیی آهی کشید و پوکر به نگاه کردن به برادر کوچکترش را ادامه داد.
ییبو با خنده در را بست و چهار زانو روی زمین نشست.
أنت تقرأ
Living Madness
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...