پارت ۱

87 7 0
                                    

لبخند پررنگی بر روی لب های زیبایش نقش بست. دستش را از جیبش بیرون آورد و وارد فروشگاه بزرگ شد.

به سمت فروشنده ی زن که لبخندی جذب کننده بر روی لب داشت و با خوشرویی خوش‌ آمد میگفت رفت.

-ببخشید

زن نگاهش را به ییبو داد و سری تکان داد.

-خوش اومدید، چه کمکی میتونم بکنم؟

اشاره ای به ویترین مغازه کرد و کت چرمی گران قیمت و زیبا را نشان داد.

-اون رو میخوام

زن انتخاب پسر را تحسین و تایید کرد.

به همراهش رفت و کت را از او گرفت.

با دقت همه جای کت را بررسی کرد.

خودش بود. همان چیزی که میخواست. او را در این کت تصور کرد و مطمئن شد که خیره کننده تر از همیشه میشود. 

-هیکلش اندازه منه و قدش هم سه چهار سانت از من بلند تره

نگاهش را به زن داد.

-بهش میخوره دیگه؟

زن با لبخند سر تکان داد.

-بله جناب‌ اندازه شون میشه نگران نباشین.

ییبو کت را به زن داد و نگاهش را در مغازه چرخاند. شلوار و پیرهنی را هم انتخاب کرد و نگاهش را با لبخند بروی لباس ها چرخاند.

سلیقه اش حرف نداشت و تحسین را در نگاه فروشنده ها میدید.

فقط امیدوار بود او هم دوست داشته باشد و خوشحال شود.

با فکر به آن شب رویایی که در ذهنش در حال ساخت بود، چشمانش پر از ذوق و اشتیاق میشد.

با خود عهد بسته بود بهترین تولد را برایش بگیرد.

لبخندی با غرور زد و بعد از حساب کردن با پاکت ها از فروشگاه بیرون آمد.

با موتورش به سمت خانه اش به راه افتاد و لبخند لب هایش را ترک نمیکرد.

با رسیدن به خانه یک راست به سمت اتاق خواهرش رفت و در را یک ضرب باز کرد.

-وانگ ییبو..توعه لعنتی

خواهرش هدفونش را برداشت و از حالت دراز کش خارج شد و نشست.

با چشمان خشمگینش خیره ییبو شد.

-خب حالا..انگار یهو بی اجازه اومدم تو قصر..یه اتاق چهار متری که گند از سر و روش داره بالا میره و اوه اوه

بینی اش را گرفت.

-چه بوی گندی..چند وقته حموم نرفتی؟ بو گرفتی زیی..زشته اینکارا آبرومون رو داری میبری..پنجره رو باز کن..

زیی آهی کشید و پوکر به نگاه کردن به برادر کوچکترش را ادامه داد.

ییبو با خنده در را بست و چهار زانو روی زمین نشست.

Living Madnessحيث تعيش القصص. اكتشف الآن