در طول راهِ خانه خوابش سنگین و عمیق شده بود و هنگام توقف ماشین متوجه آن نشد.
راننده چند باری صدایش زد ولی وقتی فهمید پسر بیدار نمیشود، آهی کشید و پیاده شد.
در عقب را باز کرد. به روی ییبو خم شد.
-آقا..
دستش را جلو برد و آرام ییبو را تکان داد.
-آقا!!
ییبو کمی تکان خورد و چشم های خمار خوابش را باز کرد.
هنوز از گیجی بیرون نیامده بود که یکهو دستی یقه ی مرد را از پشت گرفت و به عقب کشید.
راننده محکم به روی زمین افتاد و مرد بر روی سینه اش نشست و مشت محکمی به صورتش زد.
متعجب چشمانش را مالید و از ماشین پیاده شد. تازه کم کم متوجه اطرافش شد و به سمت آن طرف ماشین رفت.
جلوی خانه شان بودند ولی این داد و فریاد ناشی از چه چیزی بود؟!
مات و مبهوت به صحنه ی رو به رویش نگاه میکرد. چند لحظه ای با نفس های تند شده و ضربان قلب بالا خیره راننده تاکسی و جانی که بر روی سینه اش نشسته بود و او را به قصد کشت کتک میزد شد.
-جان!!!!
فریاد بلندی زد و به سمت جان دوید و از روی مرد بلندش کرد.
-چیکار میکنی جان؟!
با چشمانی که از فرط تعجب و وحشت گرد شده بودند به جان که با چشم های سرخ به راننده خیره شده بود، نگاه کرد و محکم او را نگه داشت.
جان دستش را روی سینه ییبو گذاشت و به عقب هولش داد.
+برو کنار ییبو
ییبو باز جلو آمد و جلوی جان را گرفت تا به راننده حمله نکند.
-جان چیشد؟؟..چرا اینطوری میکنی؟؟
دست بالا رفته ی جان را که دید یخ شدن بدنش را حس کرد. انگار که یک سطل آب یخ بر رویش خالی کرده باشند.
چشمان جان پر از خشم و احساساتی بود که ییبو دلیل آن هارا نمیفهمید.
قصد داشت به او سیلی بزند؟ مگر نه که همیشه گونه هایش را میبوسید و زمزمه میکرد گل خوشبوی من؟
جان دستش را پایین برد و در حالی که نفس نفس میزد نگاهش را از ییبو گرفت و عقب رفت.
ییبو به سمت راننده ای که با صورت زخمی روی زمین دراز کشید بود رفت.
-حالتون خوبه؟
مرد سرفه ای کرد و با کمک ییبو نشست.
با عصبانیت به سمت جان رفت دستش را گرفت و به سمت ماشینش برد.
در را باز کرد و نگاهش خشمگینش را به چشمان جان داد.
-برو جان..همین الان برو
أنت تقرأ
Living Madness
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...