وضعیت سلامتی شیائو یوآن روز به روز بدتر می شد و او اصلا قصد نداشت برای ادامه زندگی به درمان های گران قیمت روی بیاورد. او تصمیم گرفت پولش را به صورت ناشناس به یک بیمارستان اهدا کند و بقیه دارایی هایش را در حساب بانکی اش بگذارد.
بعد ازانجام این کار بیمارستان را بی سروصدا ترک کرد و به سمت آسایشگاه حومه شهر رفت.
این آسایشگاه بسیار پیشرفته بود, جایی که حتی خانواده های قشر متوسط توان مالی برای ورود به آن را نداشتند.از آن مکان هایی بود که باعث می شد از خود بپرسی : سرمایه داری خیلی سیاه است! که با خون طبقه کارگری لکه دار شده!
شیائویوآن با این آسایشگاه آشنا بود و راحت اتاق فوق لاکچری را پیدا کرد.
یک پرستار جوان از اتاق بیرون آمد و با دیدن شیائویوآن کمی غافلگیر شد "آقای شیائو؟"
"امروز اخلاقش خوبه؟" شیائو پرسید.
"بله"
"واقعا؟ خیلی خوب شد"
"می خواهید برید داخل و ببینینش آقای شیائو؟"
"بله, لطفا به بقیه بگید تا زمانی که من داخل هستم ,حتی اگه صدایی شنیدن وارد نشن "
"متوجه شدم " پرستار سرش را به نشانه تأیید تکان داد و آهسته دور شد.
شیائو یوان نفس عمیقی کشید و به صفحه گوشی اش نگاه کرد.
خب, به مسائل شرکت رسیدگی شده بود و درمورد وصیت نامه اش هم مشکلی وجود نداشت.
دقیقا زمانی که می خواست گوشی تلفنش را کنار بگذارد یک پیام در وبسایت رمان پدیدار شد.
فکر کرد احتمالا کسی برای نظری که گذاشته بود جواب تنفرآمیزی نوشته بود. اگرامروز یک روز عادی بود, پیام را حتی نگاه هم نمیکرد.
اما امروز احساس متفاوتی داشت, پس حس کنجکاوی اش را دنبال کرد و بخش نظرات را باز کرد.
یک جواب تنفر آمیز نبود.
نه تنها جواب تنفرآمیزی نبود بلکه شخص و محتوای متن باعث غافلگیری زیاد او شد.
پیام توسط خود نویسنده فرستاده شده بود و محتوای آن فقط یک جمله بود :
[فقط تو اون رو میفهمی]
من میفهممش؟
شیائویوآن گیج شده بود. چیو می فهمم؟ شخصیت اصلی مرد رو؟
بعد از آن, با اینکه هنوز از منظور نویسنده گیج بود گوشی اش را کنار گذاشت, در را باز کرد و وارد اتاق شد.
اتاق روشن و بزرگ بود, پرده های بلند در مقابل پنجره های تمیز آویزان بودند. در وسط اتاق یک مرد جوان روی ویلچر, گردن یک گربه را نگه داشته بود و آن را داخل یک تنگ ماهی قرمز هل می داد.
او بدون هیچ حرکتی به گردن گربه که در حال تقلا برای نجات خودش از غرق شدن بود نگاه کرد. وقتی صدای در را شنید حتی سرش را بلند هم نکرد.
شیائو یوآن به سمت او رفت "داری چیکار میکنی؟"
"پرستار گفت ماهی دوست داره, اما ماهی داخل آبه پس دارم کمکش میکنم بگیرتش" صدای مرد نوسان نداشت.
"که اینطور..." شیائو یوآن به نرمی زمزمه کرد "اوه راستی, من دارم میرم"
مرد ناگهان لرزید. به شیائو یوان نگاه کرد, دستانش سست شدند و گردن گربه را رها کرد.
در آن لحظه گربه درحالی که کف اتاق را خیس می کرد سریع فرار کرد.
مرد پرسید "برای چه مدت میخوای بری؟"
شیلئو یوآن جواب داد "برای همیشه"
مرد سر تکان داد و با ویلچر به سمت میز قهوه خوری رفت, فنجانی را برداشت و آن را به سمت شیائو یوآن پرتاب کرد.
فنجان دقیقا به پیشانی شیائو یوآن برخورد کرد, دردی که در سرش پخش شد با صدای برخورد فنجان به زمین همزمان شد.
شیائویوآن از ضربه ناگهانی شوکه شد. ناخودآگاه پیشانی اش را لمس کرد, خون در بین انگشتانش پخش و روی چشمش ریخت.
مرد جوان پرسید"هنوز یادت هست سر خاک مامان به من چی گفتی؟"
شیاِو یوآن نفس عمیقی کشید و سعی کرد دردی که از جانب سرش می آمد را تسکین دهد "آره, یادمه"
مرد ناگهان فریاد زد "چی گفتی؟!!!"
"من گفتم تا آخر عمرم ازت مراقبت میکنم"
"بازم بود"
"اگه اینکار رو نکنم, میمیرم"
"پس بمیر لعنتی"
"من... من همه دارای هامو به حساب بانکی تو واریز کردم, تو.."
"لعنت بهت. برو به درک"
"از این به بعد خودت باید از خودت مراقبت کنی, متاسفم"
"خفه شو و به خاطر من بمیر"
"باشه" شیائو یوآن مستقیم به سمت پنجره رفت, بازش کرد و از طبقه پنجم پرید.
VOCÊ ESTÁ LENDO
How To Survive As A Villain
Ficção Históricaشیائو یوان به عنوان امپراطور جوان همجنسگرا در یک رمان تناسخ پیدا میکند، این در حالی است که شخصیت اصلی مرد داستان را زندانی کرده است. این واقعا تاسفبار و ناراحت کننده است. به همین دلیل شیائو یوان خیلی سخت برای نجات خودش تلاش میکند. اما!!!! «به همه ک...