قسمت ۷ « نمی تونی با امپراطور بخوابی»

20 8 0
                                    

در کتابچه قوانین رئیس کل مستبد وقتی که با آغوش یک زن جوان روبه رو می شوی، البته که رئیس کل مستبد باید او را محکم بغل کند و با یک لبخند شیطانی بگوید " خوشگله, خودت اینو خواستی" 

با این حال, زمانی که شیائویوآن که یک رئیس کل سابق بود, احساس کرد که کسی خودش را در آغوش او انداخت و شروع به درآوردن لباس هایش کرد...

اون!

غلطی زد و با یک حرکت دفاع شخصی استاندارد مچ دست فرد را محکم گرفت و آن را پیچاند و با دست دیگرش سر او را به سمت پایین فشار داد و او را در همان حالت نگه داشت.

اولین عکس العمل شیائویوآن بعد از مهار کردن فرد این بود که..

"مسیر من به عنوان یه رئیس کل مستبد کاملا ناامید کننده است."

فردی که توسط اونگه داشته شده بود نیز بسیار گیج شده بود. با صدایی لرزان و مملو از ترس و اشک پنهان گفت " اعلاحضرت, اعلاحضرت, میشه کمی با ملاحظه تر باشید؟"
"اوه, این صدا بسیار نرم, شیرین و دوست داشتنیه"
"اما صدا متعلق به یک مرده"
شیائویوآن سریع مرد را رها کرد "ببخشید, خیلی معذرت میخوام, تو منو ترسوندی, فقط همین"
مرد جوان کمی خودش را جمع کرد "این خادم منظوری نداشت, اعلاحضرت لطفا عصبانی نشید"
شیائویوآن پیشانی اش را مالید.
ناگهان, دو چیز مهم را به خاطر آورد.
اولا, این امپراطور جوان یک همجنسگرای لعنتی است.
و دوما, پیش تر وقتی که در حال حمام کردن بود هونگ شیو حتما ازاو پرسیده بود که آیا کسی را برای شب می خواهد یا نه.
وقتی که مرد جوان دید شیائویوآن برای مدت طولانی ساکت شده, فکر کرد که او از دستش عصبانی است. وحشت زده یک طناب از کنار تخت برداشت و گفت "اعلاحضرت, عصبانی نشید. شما می تونین این خادم رو ببندین.اعلاحضرت شما  قبلا نگفته بودین میخواین این خادم را با شلاق بزنین ؟ این خدمتکار شلاق را آورده. اعلاحضرت؟"
سر شیائویوآن بیشتر درد گرفت.
من قبلا میدونستم امپراطور یک همجنسگراست اما نمیدونستم که اون یک سادیسمی هم هست
فقط هم این نبود, او با بدن زیبای یک باتم اما قلب یک تاپ متولد شده بود! آیا واقعا جرات به چالش کشیدن سرنوشت را آن هم این گونه داشت! بسیار متفکر و خلاقانه!
عکس العمل عجیب شیائویوآن باعث وحشت بیشتر مرد شد. لباس های خودش را درآورد و دست ها و پاهایش را دور بدن شیائویوان حلقه و او را محکم بغل کرد. لباسش روی مچ هایش افتاد و سینه و شانه های صافش نمایان شد. صدایش لرزید "اعلاحضرت این خدمتکار شما را می خواد, لطفا بهم بدینش"
شیائویوآن دستان لرزان مرد جوان را گرفت و لبخند زد "من چیزی بهت نمیدم, قطعا اجازه نمیدم"
مرد جوان از تعجب ساکت شد. حالت وحشت زده اش تا حدی شکسته شد و رنگش پرید.
"خیلی خب؟ حالا آروم شدی؟" شیائویوآن سر مرد جوان را آرام مانند یک برادر بزرگتر نوازش و دستش را برای مرتب کردن لباس او دراز کرد.
مرد جوان نمی توانست چیزی بگوید. او از رفتار غیرمعمول شیائویوآن چنان ترسیده بود که سر جایش خشک شده بود.
"هونگ شیو, هونگ شیو" شیائویوآن دوبار با صدای بلند خدمتکارش را صدا زد. شمعی بیرون اتاق خواب لرزید و هونگ شیو در را باز کرد.
هونگ شیو سریع شمع های اطراف تخت را روشن کرد و همه چیز در اطراف آنها روشن شد. پس از اینکه کنار تخت زانو زد با صدای مودبانه پرسید "اعلاحضرت, چه مشکلی پیش آمده؟ آیا این خادم خوب به شما خدمت نکرده؟"
شیائویوآن احساس کرد که مرد پشت سرش ناگهان در خودش جمع شد و به طور کاملا واضح به خودش می لرزید "نه, خیلی هم خوبه. من دیگه علاقه ای به این کار ندارم. برش گردونین و فراموش نکنین که بهش پاداش بدید"
هونگ شیو به نشانه تایید سر تکان داد و منتظر ماند تا امپراطوردوباره روی تخت دراز بکشد. شمع ها را خاموش کرد و مرد جوان را به بیرون هدایت کرد.
شیائویوآن را سکوت دربرگرفت, چشمهایش را بست اما مدتی بعد آنها را دوباره بازکرد. ناخودآگاه دستش را برای برداشتن گوشی موبایلش از کنار تخت دراز کرد, اما نیمه راه به آرامی دستش را عقب کشید.
شیائویوآن یک مشکل داشت.
زمانی که می خوابید حتما باید صدای نفس کشیدن شخصی را اطرافش می شنید. در دوران مدرن میتوانست از گوشی خودش برای ضبط و پخشش در زمان نیازاستفاده کند. اما در موقعیت فعلی بسیار احساس بیچارگی کرد.
پس از تلاش های ناموفق مکرر برای خوابیدن, آه عمیقی کشید. بلند شد , شقشقه هایش را مدتی مالش داد و تصمیم گرفت برای قدم زدن بیرون برود.
ورودی اصلی اتاق امپراطوربه شدت محافظت می شد. بعد از مدتی فکر کردن شیائویوآن درآخر تصمیم گرفت از پنجره بیرون برود.
دو نگهبان سلطنتی که نوبت نگهبانی در شب را به عهده داشتند وقتی دیدند مردی از اتاق خواب امپراطور بیرون پرید, روی چمن ها غلت زد و سپس پاهایش را روی زمین محکم کرد, میخکوب شدند.
شمشیر های خودشان را از غلاف بیرون کشیدند و آنها را به سمت گردن مرد غریبه نشانه رفتند.
شیائویوآن سرش را بلند کرد و مستقیم به دو نگهبان نگاه کرد.
شمشیرهای هر دو آنها با صدا به زمین برخورد کرد.
شیائویوآن ایستاد, با آرامش علف های روی سرش را تکاند و روی شانه نگهبان های سلطنتی ضربه زد "رفقا, خیلی سخت کار کردین. مثل اینکه پنجره ها هم به شدت محافظت میشن"
به نظر زانوهای دو نگهبان شل شدند و آنها روی زمین زانو زدند.
شیائویوآن به یکی از آنها کمک کرد بایستد و پرسید "کدوم مسیر نگهبان کمتری داره؟"
نگهبان در حالی که چهار ستون بدنش در حال لرزیدن بود با انگشت به سمت مسیری سنگی در جنوب اشاره کرد.
شیائویوآن از رضایت سر تکان داد و در حالی که دستانش را پشت کمرش قرار داده بود می خواست به سمت مسیر سنگی قدم بردارد.
نگهبان ها به سرعت با هم فریاد زدند "اعلاحضرت, شب بسیار تاریکه, اگر شما تنها برید..."
"من خوشحالم که تنها هستم, مانند بال های لرزان و رنگارنگ یک ققنوس" (قطعه ای از یک شعر چینی را خواند)
"اما..."
"دلم برای غذای سرد  مراسم چینگ مینگ می سوزد. میشه کمتر صحبت کنید؟" (باز هم شعر می خواند)
"اما .."
"فقط اجازه دهید  فرمانده شهر اژدها پرواز کند. اگر یک کلمه دیگه بگین کتک می خورین"
وقتی شیائویوآن دید نگهبان ها جرات نکردند حتی کلمه ای به زبان بیاورند, نتوانست آه ناله داری نکشد "300 شعر تانگ, واقعا تبلور خرد هستند"
با گفتن کلمه های پایانی اش, در حالی که با خودش آهنگی را زمزمه می کرد دو نگهبان سلطنتی که لال شده بودند را پشت سر گذاشت. "300 شعر تانگ چی هست؟"
نگهبا ها به او دروغ نگفته بودند, قسمت جنوبی قصر امپراطوری بدون سکنه بود. نور ماه تقریبا بین ابرها گم شده بود و هر ازگاهی یک پرتو نازک با ملایمت روی بدن شیائویوآن می تابید.
در قلمرو شمالی اوایل فصل زمستان بود و باد سردی می وزید. شیائویوآن که لباس زیادی نپوشیده بود احساس کرد بیشتر از این نمی تواند سرما را تحمل کند. در آخر تصمیم گرفت به اتاق خوابش برگردد. دقیقا زمانی که تصمیم گرفت به مسیری که از آن آمده بود برگردد ناگهان صدای ساز گوچین به گوشش رسید. 

How To Survive As A Villain Donde viven las historias. Descúbrelo ahora