سوم شخص
یک هفته ای از صحبت هاشون می گذشت و هوسوک هرکاری میکرد تا با یونگی رو به رو نشه، البته که خدا متوجه اینکار فرشتش بود اما نمی خواست مثل مزاحم ها رفتار کنه، دوست داشت هوسوک خودش به طرفش بیاد ولی ظاهرا امکانش وجود نداشت؛ یونگی مجبور بود از گوی جهان نما برای دیدن اون فرشته استفاده کنه و این عصبیش میکرد که اون حرفش رو راجع به نزدیک لیلیث نشدن جدی نگرفته بود....
اون تمام تایمش رو توی جهنم می گذروند و اگر یونگی به اونجا تلپورت میکرد، سریع به جای دیگه ای میرفت تا مجبور نشه باهاش حرف بزنه، اینکارش به شدت اذیت کننده بود، خدا عمیقا احساس دلتنگی میکرد، اون تمام این سال هایی که هوسوک به زمین رفته بود، ازش دور بود و حالا که اینجا بود هم نداشتش؛ طبیعی بود اگه دلتنگ بشه....
بارها سعی کرد باهاش حرف بزنه اما نافرمانی ای که ازش کرده بود، انقدر پیش چشماش نابخشودنی اومد که از درگاه خودش طردش کرد و این بزرگترین اشتباهش بود، اگر فقط علت کارش رو پرسیده بود، الان همه چیز فرق میکرد، ممکن بود از شنیدن اینکه بهش علاقه مند شده عصبی یا ناراحت بشه اما حداقل اونطوری؛ هوسوک پیشش بود....
نه مثل این سال ها که در دوری ازش سپری میشد، یونگی روزی نبود که با غم ناراحتی از دست دادن هوسوک سر نکنه، نبود اون فرشته قلبش رو به درد میاورد و جای خالیش بین بقیه موجوداتش به چشم میومد، هوسوک همیشه جلوی همه فرشته ها می ایستاد و خدا عادت کرده بود تا قبل از هر چیزی؛ به اون خیره بشه....
به فرشتش لبخند بزنه و وقتی جوابش رو با لبخند متقابلی گرفت، به سخنرانیش بپردازه، این براش شده بود یه عادت که امکان فراموش کردنش وجود نداشت، هنوزم وقتی می خواست با مخلوقاتش حرف بزنه، نگاهش رو به جایی میدوخت که روزی متعلق به هوسوک بود، حتی گاهی اوقات اون کنار خودش روی سکو می ایستاد؛ براش سخت بود که با چیزی که الان هستن کنار بیاد....
نگاهش رو دوباره به گوی جهان نما دوخت و اینبار فرشتش رو تنها دید، لبخندی زد و به اونجا تلپورت کرد، میدونست هوسوک حضورش رو از طریق انرژیش احساس میکنه و اینکه هنوز اونجا نشسته بود و مثل تمام این مدت قصد فرار کردن ازش نداشت، باعث تعجبش میشد، با این حال اون کسی نبود که از این موقعیت ناراضی باشه؛ باید ازش به بهترین روش استفاده میکرد....
یونگ:به نظر میاد دیگه قصد نداری ازم فرار کنی
روی میز پر از میوه های بهشتی بود و هوسوک بدون اینکه اهمیتی بده، داشت سیب سرخی رو با خنجری کوچیک پوست می گرفت، این بی اعتناییش قلب خدا رو به درد می آورد اما چاره ای جز کنار اومدن نداشت، باید حالا حالا ها تحمل میکرد؛ شاید اون فرشته بعدا رضایت میداد و دست از این بی محلی هاش برمیداشت....
YOU ARE READING
DEVIL IN LOVE WITH GOD
Short Story{COMPLETED} بیاین داستان طرد شدن شیطان رو جور دیگه ای بخونیم.... شاید اینبار به اون برای سجده نکردنش حق دادیم.... . . . . _💜به اولین چند شاتی با قلم من خوش اومدید💜_