سوم شخص
یک هفته دیگه هم گذشته بود، هوسوک همچنان ازش فرار میکرد، این به قدر کافی عصبیش میکرد اما حضور لیلیث به بد شدن شرایط دامن میزد، وقتی فرشته محبوبش رو بوسیده بود، میخواست به اون جن مزاحم بفهمونه که نباید نزدیک هوسوک بشه اما انگار کارش برعکس جواب داده بود؛ لیلیث به فرشتش نزدیکتر شده بود....
چیزی که باعث شعله ور شدن خشمش میشد، بی تفاوتی هوسوک بود، مطمئنا از قصد لیلیث با خبر بود، با این حال اهمیتی نمیداد و ازش استقبال میکرد، انگار که برای فرار از خدای دلباخته، به اون جن روی آورده بود، یونگی نمیدونست چطوری باید از هم دورشون کنه؛ انجام این هدف غیر ممکن به نظر می رسید....
میتونست مجازاتشون کنه اما اینطوری بیشتر از قبل کینه و نفرت رو از هوسوک دریافت میکرد، به هیچ عنوان خواستار چنین چیزی نبود، میتونست اجبارشون کنه اما خوشش نمیومد، دوست داشت هوسوک خودش به طرفش بیاد اما این خواسته، شبیه یه آرزوی محال بود، این فرشته سرکشی که می دید؛ قصد رام شدن نداشت....
میشه گفت تمام راه ها به روش بسته بود، تنها چاره ای که داشت، همون ملاقات های زوری و حرف های تکراری بود، تو این مدت با خودش و احساساتش کنار اومده بود، فهمیده بود که عاشق فرشته محبوبش شده و باید این رو ابراز کنه، اما شدیدا از بازگو کردنش خجالت می کشید و واهمه داشت؛ مطمئن بود هوسوک با بی رحمی ردش میکنه....
فرشتش دیگه دوستش نداشت، قلبش از نفرت و کینه پر شده بود و دیگه جایی برای عاشقی نداشت، یونگی نمیخواست با به زبون آوردنش، سرخوردگی رو به جون بخره، با این حال آنچنان هم مطمئن نبود که هوسوک راست گفته یا نه، شاید فقط از روی عصبانیت و دور کردن یونگی از خودش؛ گفته که دیگه احساسی بهش نداره....
شاید هنوزم شانسی براش وجود داشته باشه، اما از کجا باید اینو می فهمید، معشوقه یاغی شدش هیچ نشونه ای بهش نمیداد، فرار کردنش باعث میشد باور کنه ازش بدش میاد، اما اینکه توی ملاقات های زوریشون، به حرفاش گوش میده، باعث میشد فکر کنه هنوزم علاقه ای هست؛ عملا هوسوک گیرش انداخته بود....
توی دوراهی حرکت کردن یا ایستادن، حرف زدن یا سکوت کردن، رد شدن یا پذیرفته شدن، این تنگنایی که توش قرار داشت، زیادی آزار دهنده بود و به نظر میومد راهی برای رهایی ازش وجود نداره، این فقط به هوسوک بستگی داشت؛ باید از حدس و گمانش مطمئنش میکرد و از ته قلبش می خواست که همه چیز به خوبی پیش بره....
که فرشته عزیزش هنوزم دوستش داشته باشه، که بتونه توی آغوشش آروم بگیره اما نه به عنوان خدا، به عنوان معشوقش، تنها و تنها معشوقه هوسوک، می خواست با این عنوان کنارش بمونه، حتی تصورش هم قلبش رو به تپش می انداخت، بودن بین اون بازو ها و دریافت حس عشق و نوازش لطیف روی موهاش؛ زیادی شیرین به نظر می رسید....
YOU ARE READING
DEVIL IN LOVE WITH GOD
Short Story{COMPLETED} بیاین داستان طرد شدن شیطان رو جور دیگه ای بخونیم.... شاید اینبار به اون برای سجده نکردنش حق دادیم.... . . . . _💜به اولین چند شاتی با قلم من خوش اومدید💜_