SHOT 2

442 99 88
                                    

سوم شخص

هیچکس فکر نمیکرد یه روز به همچین جایی برسه، آتش خشم و نفرت انقدر در وجودش زبانه کشید تا در نهایت چیزی جز کینه حس نمیکرد، فرشته محبوب خدا تغییر کرده بود، تغییری باور نکردنی، اونکه همیشه مشغول ستایش وجود مقدس خدا بود، حالا دیگه کاری جز به تباهی کشوندن انسان ها نداشت؛ اون قسم خورده بود پس باید انجامش میداد....

درست از وقتی خدا، به انسان اجازه حکم رانی در زمین رو داد، راهی به اونجا پیدا کرد و باقی عمرش رو صرف گمراهی فرزندانی کرد که از نسل اون موجود خاکی به دنیا اومده بودن، اوایل فکر میکرد یه روز خسته میشه، بالاخره آروم میشه اما اینطور نبود، هربار بیشتر از قبل به نفرتش اضافه میشد و این برای ادامه کارش مشتاق ترش میکرد؛ درست مثل تشنه ای که هیچوقت سیراب نمیشد....

بارها به حالشون افسوس خورده بود، خدا چنین موجوداتی رو برتر میدونست، این انسان هایی که با کوچیکترین وسوسه ای از طرف اون، به گمراهی کشیده میشدن و در نهایت، تنها چیزی که باقی میذاشتن، افسوسی برای خدا بود؛ به هیچ عنوان لایق این عنوان{برترین موجودات}نبودند....

براش جالب بود که خدا کاری بهش نداره، هربار وقتی که موفق میشد یه انسان دیگه رو به تباهی بکشونه، با پوزخند به آسمون خیره میشد، انگار میخواست به خدا بفهمونه که چه اشتباهی کرده اما تنها قصدش؛ رفع دلتنگی ای بود که قلبش رو آتیش میزد....

با وجود اینکه خدا اون رو از آغوشش طرد کرده بود، با اینکه اون موجود فانی رو بهش ترجیح داده بود، ذره ای نفرت نسبت به اون روح مقدس احساس نمیکرد و تنها شوق دیدن دوبارش در سراسر وجودش پخش میشد و این حقیقت که دیگه جایی در بهشت نداره؛ تمام اون اشتیاق رو به حسرتی دردناک تبدیل میکرد....

به نظر میومد که خدا کاملا نادیدش گرفته، گرچه که اینطور نبود، اون فرشته طرد شده که حالا به عنوان شیطان شناخته میشد، نمیدونست که خدا هم گاهی دلتنگ میشه، گاهی از تصمیمش پشیمون میشه اما در برابر نافرمانی نمیتونه کوتاه بیاد، به همین دلیل بود که تا الان کاری نکرده بود و فقط به انسان هایی که روز به روز بیشتر از قبل به گناه و ناپاکی آلوده میشدن؛ نگاه میکرد....

یعنی در بین اینهمه انسان، یک فرد درستکار نبود تا در برابر اون وسوسه ها ایستادگی کنه، چه نا امید کننده، بعد از اونهمه تلاش و زحمت برای آفرینششون به عنوان بهترین مخلوقاتش، این چنین جواب می گرفت و چقدر ناراحت کننده بود، این کسایی که از هیچ کار بدی فروگذاری نمیکردن؛ هیچ شباهتی به چیزی که اون آفریده بود نداشتن....

این انسان هایی که از هم دزدی میکردن، دروغ میگفتن، مردار میخوردن و حتی به زن و بچه همدیگه هم رحم نمیکردن، چیزی نبود که اون میخواست، اون انسان رو اینطوری خلق نکرده بود؛ چی به سرشون اومده بود که این چنین راه نابودی و فلاکت رو به سرعت طی میکردن؟؟

DEVIL IN LOVE WITH GODOnde histórias criam vida. Descubra agora