10

524 91 83
                                    

***"بگو در آخرِ کارچگونه این همه رنج را شمارش می‌کنند؟"| رضا زاهد |***

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.


***
"بگو در آخرِ کار
چگونه این همه رنج را شمارش می‌کنند؟"
| رضا زاهد |
***

| لندن - نوامبر ۲۰۲۲ - محله Mayfair |

حسِ مزخرفی به گلوش چنگ می‌انداخت. همونطور که به رقص قطرات بارون روی شیشه ماشین خیره مونده بود، لبش رو‌ گزید و پشت سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. شاید نباید هرگز برمی‌گشت...!
فکر برگشتن به زادگاهش، بدترین ایده‌ای بود که به سرش زده بود. اگر هنوز هم توی همون روسیه میموند؛ آیا خودش و جونگکوک به چنین عذاب درد‌آوری دچار می‌شدن؟
با داخل رفتن جونگکوکی که به کمک دختر و پسرش راه می‌رفت و نزدیک شدن همسرش به ماشین، تصمیم گرفت سریعاً پیاده بشه و برای خارج شدن از اون خونه اقدام کنه.
«تهیونگ، عزیزم...»
لانا به سختی با چتر توی دستش قدم می‌زد، نگاه نگرانش سرتاپای همسرش رو چک می‌کرد
«رنگت پریده، حالت خوبه؟»
دست ظریفش رو روی پیشونی تهیونگ که با عرق سردی پوشیده شده بود گذاشت و کمی جلوتر رفت اما تهیونگ با صدای خش داری مانعش شد
«نه، لانا...
فکر کنم سرماخوردم. بهتره بهم نزدیک نشی.»

لانا با غصه لبش رو گزید
«خدای من، ضعف داری؛ بیا بریم داخل باید استراحت کنـ...»
و حرفش با صدای بلند و ناگهانی تهیونگ قطع شد
«نـــه! همین الان باید بریم.
برمیگردیم خونه.»
تهیونگ دستپاچه، به گوشی موبایل توی جیبش چنگ زد تا تاکسی اینترنتی رو خبر کنه، دست‌هاش به شدت میلرزیدن اما مطمئن بود که حتی حاضر نیست یک دقیقه دیگه توی فضای خفقان آور اون خونه بمونه.
«اما آخه چی شده...!»
لانا با نگرانی و ابروهایی که درهم می‌رفتن، صورت سفیدش از نگرانی رو به سرخی رفت و خون به گونه‌هاش دوید و تقریبا پچ‌پچ کرد
«ما نمی‌تونیم اونارو تنها بذاریم.
جونگکوک اوضاع خوبی نداره، به کمک ما احتیاج داره.»

تهیونگ با جدیت سرش رو بالا آورد، عرق سرد روی تیغه کمرش نشسته بود و داشت هرلحظه حالش رو بدتر می‌کرد
«لانا.»
تقریبا اسم همسرش رو زیر لب نالید. التماس‌وارانه و کمی خشن لب زد
«لانا من ماشین گرفتم و ما همین الان برمیگردیم خونه!»
زن دستپاچه از رفتار و لحن دستوری تهیونگ، با لکنت لب زد
«خـ-خیلی خب، بذار وسایلم رو بردارم!
میریم.»

Metanoia || TaekookWo Geschichten leben. Entdecke jetzt