part 1 audition

216 24 6
                                    


The year 2019

از سالن اومدم بیرون و کنار در تکیمو به دیوار دادم
ناشناس : باورم نمیشه...جئون جونگ کوک یکی از داورا بود
[جئون جونگ کوک کیه دیگه؟]
ناشناس : میخوان مارو سکته بدن؟ از عمد میکنن اره؟
ناشناس : فک نکنم بتونم قبول شم...نفس کشیدن یادم رفته بود
تکیمو از دیوار گرفتم و راه افتادم سمت خروجی
یکی دستشو روی شونم گذاشت
ناشناس : هی
سرمو برگردوندم عقب و نگاش کردم
ناشناس : اودیشن تو چطور بود؟
یونا : نمیدونم
شونم کشیدم و به راهم ادامه دادم
کسی که ازم سوال پرسیده بود داد زد : توهم از شک دیدنش نتونستی خودتو کنترل کنی و خراب کردی؟ برا همین عصبی؟
از کمپانی زدم بیرون
تو فکر پدرم بودم که همون زمانی که هاروارد قبول شده بودم و میخواستم غافلگیرش کنم غیب شد خیلی ترسیده بودم و نمیدوستم چیکار کنم ؛ دو روز بعدش خبر قتلش بر اثر سوختگی و گاز مونوکسید توی خونه ی متروکه ای نزدیکای سئول تو اخبار پخش شد
بعد از اون تصمیم گرفتم هاروارد نرم...
سرمو گرفتم بالا که اشک تو چشام جمع نشه و سعی کردم بهش فکر نکنم
هوا بارونی بود ابر کل اسمونو گرفته بود اسمون دلگیر به نظر میومد ولی برام ارامش بخش بود چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم
با صدای گوشی بدون اینکه به مخاطب نگاه کنم گوشیم رو از توی کوله پشتی کوچکی که روی کولم بود در اوردم و جواب دادم
ووکا : نونا‌...
گوشیو از رو گوشم برداشتم و اسم مخاطبو نگاه کردم
با نگرانی گوشیو باز گذاشتم روی گوشم
یونا :هوم چیزی شده؟
ووکا : تو فرودگام
یونا : داری میای کره؟!
ووکا : اره ، باید کارای بابا رو انجام بدم...دو هفته از تشییع جنازه میگذره و من تازه تونستم بلیت بگیرم
یونا : مامان چی؟ اونم داره میاد؟
ووکا : فعلا نه،همچی خیلی سریع اتفاق افتاد و جدا از ضربه ی روحی که بهمون وارد شد من باید برای راست و ریست کردن بعضی کارا میومدم کره تا تکلیف شرکت بابا روشن بشه،مامان از لحاظ روحی خیلی داغون بود خاله یورا پیشش مونده تا حالش بهتر شه و خب حتا نشد بهش بگم میاد یا نه
یونا : کی میرسی کره؟
ووکا : ساعت یازده و نیم شب
یونا : میام دنبالت
تماس رو قط کردم و کیفمو از روی کولم برداشتم زیپشو باز کردم که ایرپادمو بردارم
هر چی گشتم نبود
با یاداوری اینکه تو کمپانی قبل از اودیشنم رو صندلی جاش گذاشتم هوفی از روی کلافگی کشیدم
اهنگو بیخیال شدم و راهمو از اول شروع کردم به جایی که نیم ساعت پیش ازش حرکت کردم قلبم شروع کرد به تند زدن
بازم حسش کردم ، حضورشونو....حضورشون همیشه حس میشد.... یه کم سرمو به عقب کج کردم ولی جرعت نگه کردن نداشتم سرعتمو بیشتر کردم
از ترس حواسم به دور و ورم نبود فقط پامو تند کرده بودمو با سرعت راه میرفتم اشک تو چشمام جمع شده بود مثل اینکه همیشه میتونه وضعیت بدتر از اونی که هست بشه

jung kook p.o.v

بعد از تکمیل کارا برگه ها رو به بنگ پی دی نیم دادم و با ماسک و کلاه از کمپانی زدم بیرون
جیمین : جونگ کوووک
سرم اوردم بالا و جیمین هیونگ و نگاه کردم
جیمین : سه ساعته منتظر توییم بیا تو ماشین
جونگ کوک : من پیاده میام
جیمین : عا.....حواست باشه کسی نشانستت
جونگ کوک : اوکی ، این وقت ظهر خیلی خلوته مخصوصا این قسمت شهر
کلامو بیشتر کشیدم رو سرم و شروع کردم قدم زدن
این روزا جدی خسته بودم و اکثر اوقاط داشتم تظاهر به خوب بودن میکردم میکردم
قدم زدن اینطوری خیلی حالمو بهتر میکرد
خیلی وقت پیش قبل اینکه معروف بشیم خیلی با اقای مین اینطوری پیاده روی میکردم
قبل اینکه اقای مین این بلا سرش بیاد وضعیت روحیم بهتر بود ولی از موقعی که رفتم تشییع جنازه اقای مین خیلی حالم بد تر از قبل شده بود
با صدای جیغ سرمو اوردم بالا کوچه ی نسبتا باریک و خلوط کنارمو نگاه کردم
به جیمین هیونگ گفتم حواسم هست ولی نمیتونستم کنجکاوی نکنم و بیخیال رد شم
اروم نزدیک شدمو از گوشه ی دیوار نگاه کردم
یه دختر روی زمین افتاده بود سرش پایین بود و سه تا پسر بالای سرش وایساده بودن
پسر جلویی رو به روی دختر یکم سمتش خم شد ، چونش و گرفت و بلند کرد : به نفع خودته دیگه جیغ نزنی
[این...همون دختری که برا اودیشن اومده بود نیست؟]

flashback

روی صندلی توی کمپانی نشسته بودم و کار خاصی برای انجام دادن نداشتم
دیدم بنگ پی دی نیم داره رد میشه
تا چشمش بهم خورد اومد سمتم
با تعجب بهش خیره بودم
پی دی نیم : عا جونگ کوک
بلند شدم یکم خم شدم کردم : هیونگ چیزی شده
نگران نگام کرد : یکی از داورامون دچار مشکل شده و نیومده....تو نمیتونی بیای؟ بنظر کاری نداری
جونگ کوک : نه من کاری برا انجام دادن نداشتم و جیمین هیونگ و تهیونگ هیونگ اومدن پارتاشونو ضبط کنن من قبلا ظبط کرده بودم بزور منو با خودشون اوردن....البته میتونم

end of the flashback

نمیتونستم بی تفاوت رد شم
دعوا هم نمیتونستم باهاشون بکنم ؛ درگیر شدن باهاشون احمقی محض بود
[یه ایدل با سه تا قلدر خیابونی؟ .....احمقیه خبرا همجارو میترکوند...]
دستمو بردم تو جیبم گوشمو بردارم
کل جیبامو گشتم ولی گوشیم نبودش
[به پلیسم نمیتونم زنگ بزنم]
مثل احمقا وایساده بودم داشتم نگاه میکردم بهشون
تا جایی که خواست بزنتش دوییدم دستشو گرفتم و پشت خوردم کشیدم با تعجب پشت سرم میدویید
داشتن بهمون میرسیدن ولی هنوز توی شک بود
بین نفس نفس زدن گفتم : سریع باش بهمون میرسن
به خودش اومد و تندتر دویید

یکم که دور شدن ازمون دستشو کشیدم پشت بنر سوپرمارکتی که داخل کوچه بود
کنارم استاد دستشو ول کردم چشمامو بستم و نفسامو خالی کردم
بعد اینکه یکم اروم شدیم از شوک در اومد
جلوم ایستاد یکم خم شد و تشکر کرد
جونگ کوک : خواهش میکنم
یونا : یکم همینجا صبر کنین
تا خواستم حرفی بزنم دویید و رفت توی سوپر مارکت
بعد از پنج دقیقه در حالی که دو تا نودل کاسه ای درست شده توی دستاش بود و یه پلاستیکم از مچ یکی از دستاش ازویزون شده بود دویید بیرون نودلا رو روی میز جلوی سوپر مارکت گذاشت دوتا قوطی نوشیدنی از پلاستیک در اورد گذاشت رو میز نمیدونستم چی بگم فقط همونجا ایستاده بودمو با چشمام کاراشو نگا میکردم که اومد سمتم
یونا:میخواین همینجوری وایسین و نگام کنین؟
جونگ کوک: ها؟
استینمو گرفت و دنبال خودش کشید

نشستم پشت میز
خودشم رفت رو به روم نشست
یونا : این کمترین کاری بود که میتونستم بکنم
جونگ کوک : ممنون
یونا : ولی من کسیم که باید اینو بگه....
چاپستیکای روی نودلی که جلوی من بودو برداشت و پلاستیکی که نیمه باز بودو کامل ازش جدا کرد گذاشت جلوم
یونا : ببخشید نمیدونستم چه طعمی دوست دارین....
جونگ کوک : عیبی نداره همینم خیلی خوبه
کلاهمو اوردم پایین تر که چهرم پیدا نباشه
و ماسکمو در اوردم گذاشتم تو جیبم
چاپستیکو توی کاسه ی نودل رو برداشتم و شروع کردم خوردن
درِ یکی از نوشیدنیا رو باز کرد و گذاشت جلوم
و خودشم شروع کرد خوردن
یونا : میتونم اسمتونو بپرسم؟!

✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏

واقـعـا ازتـون مـمـنـونـم کـه تـا ایـنـجـا وقـت گـذاشـتـیـن و خـونـدیـن
بــا کـامـنـت و ووت هـاتـون بــهـم انـرژی بــدیـن کـه زود تر بـراتـون پـارت بــعـدی رو بــزارم

heart killer [قاتل قلب]Where stories live. Discover now