𝟏

79 11 5
                                    

تلویزیون رو خاموش کرد خسته از اون خبری که همه جا منتشر شده تلویزیون،مجله،کار و حتی با دوستاش

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.


تلویزیون رو خاموش کرد خسته از اون خبری که همه جا منتشر شده تلویزیون،مجله،کار و حتی با دوستاش

خبر نامزدیش ، اون کسی که باهاش باکرگی عشقش رو از دست داد.
اون کسی که براش اعتمادش رو داد ولی اون قلب و احساساتش رو شکوند.. و غرورش قبل از همه چی.

چهار ماه از کات کردنشون گذشت ولی انگار چهار ساله. و الان.. خبر نامزدیش با خواهرش اومد که باعث شد حالشو بدتر کنه..

از اون کاناپه بلند شد، و به سمت اون میزی که پر از شراب های گیران قیمت بود قدم زد.

یک لیوان ریخت ، و سیگار با فندکشو گرفت و کنار پنجره ی شیشه ای بزرگ که کل شهر رو نشون میده وایساد .

پنجره رو باز کرد، و حرکت کرد که منظره رو ببینه ، ابر های زیاد و آسمون خاکستری رنگ، که انگار آسمون داشت چیزی که خودش احساسش میکرد رو مینوشت.

اون سیگارش رو وسط لباش قرار داد و به هوا اجازه داد با موهای بلند سیاهش بازی کنه.
میشه از صورتش تشخیص داد که چقدر خستشه و داره مقاومت می‌کنه که رو زمین نیوفته.

فکر می‌کنه اون چیزی که داره از درون احساس می‌کنه کافیه که به غرورش آسیب برسونه، و اون به اشک‌هاش اجازه نخواهد داد که روی گونه‌هاش جاری بشه و ضعف خارجیش رو نشون بده.

خاطراتشون مثل یک ویدیویی بی پایان تو مغزش پلی میشه ، نمیتونه بس کنه از مقایسه ی اون شخصی که باهاش بود و اون شخصی که باهاش بهم زد ، نمیتونه باور کنه.

فشار روحیش هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه ولی داره خودشو قانع می‌کنه که خوبه.

صدای تلفنش اونو نجات داد از جاری شدن اشکش.

نفس عمیقی کشید درحالی که چشماش هنوز داشت شهر رو نگاه میکرد.. لیوان شراب رو گرفت و شرابی که توش باقی مونده بود رو گرفت و خوردش، بعدش حرکت کرد سمت تلفن، لیوان رو کنار گذاشت و تلفن رو جواب داد،

- *خانم کیم، جلسه بعد پنج-

*به یونا بگو جای منو بگیره، امروز به شرکت نمیام*

-* ولی خانم..-

جنی قطع کرد قبل ازینکه همکارش حرفهای اضافه بزنه.

چرخید و به سمت تخت خوابش حرکت کرد ، دراز کشید و عمیق از سیگارش کشید درحالی که با چشمای قرمز به سقف خیره شده.

اون از همه کناریاش جدا شد بعد از کات کردنشون ، اون داشت از خودش بدش میومد...خیلی ضعیف بود بعد از اون.. انگار اون آخرین مردی بود تو جهان.

این جنی کیم نیست ، اون نیست که غرورش به این سادگی میشکنه..

از سرجاش بلند شد و سیگارشو خاموش کرد.

آسمون داشت کم کم سیاه میشد، رفت و هر جاکتی انتخاب کرد که روی لباس هاش بپوشن، کلید ماشینش رو گرفت، و بعد از آپارتمانش خارج شد .

سوار ماشینش شد زیر هوای بارونی، نور های جاده ها روشن شده بود..

ماشینش به سمت مجهول حرکت کرد، اون میخواست فقط از خودش فرار کنه..

به هیچکس اجازه نداد بهش نزدیک شه بعد کات کردنش با اون مرد، هیچ انسانی دیگه واسش خوب نبود..

فقط فکر میکرد نمیتونست مثل اون پیدا کنه، مردونه بود .. خیلی مردونه، به درجه ای که باعث شد یک خانمی مثل اون بهش تسلیم شه .

همه فکر میکردن که اون هیچ گرایشی به مرد ها نداره از بس که باهاشون سرد بود، ولی اون فقط جوری عاشقش کرد که هیچکس نمیتونه اینکار بکنه مثل اون...

ولی خب...الان تصمیم گرفت که دوباره به هیچکس هیچ فرصتی نده..

بعد وقت زیادی از دور زدن تو اون شهر شلوغ، ماشینش به سمت یک محله ی آرومی حرکت کرد..

اون میدونست که محله به صفت های بد معروف بود، و دقیقا برای همین اینجا اومد..

اون هیچوقت سکس نکرد...از وقتی که اون ولش کرد، روحش تقریباً درحال مرگ بود چون دیگه از چیزی لذت نمیبره..
آیا این یک قدمه برای اینکه فراموشش کنه؟..

با چشماش اون محله رو چک کرد، دختر و پسرهای زیاد، همجنسگرا یا استریت، گرایششون هرچی بود هدف مشترکی داشتن... و اون اینه که منتظر رد شدن ماشینی گران قیمت بودن که بهش بچسبن و بابتش پول بگیرن..
"هی خوشگله تو حتما و بدون شک دنبال من اومدی!."

به اون پسره نگاه کردم که این حرفو گفت ، راستش بعد اون... من دیگه نمیتونم با هیچ پسری رابطه ای برقرار کنم...
یکمی مکث کردم سپس با ماشینم از کنارش رد شدم و به آپارتمان دخترا حرکت کردم ، اونجا یک دختره ای نشسته بود و وقتی من رو دید پاشد و به سمتم حرکت کرد -میتونم کمکت کنم یا دنبال کسی هستی؟..-
بدون اینکه نگاش کنم جواب دادم -رزی...پارک رزی..اون اینجاس؟-
بهم نگاه کرد.. -اه خب رزی... فک نکنم ولی...الان صداش میزنم!-

یکمی بیشتر صبر کردم تا اینکه تو این تاریکی شب تورو دیدم...رزی

با استرس بهم نگاه کرد و گفت -ج.. جنی! خیلی وقته ندیدمت اینجا چیکار میکنی؟!-
با چشای تاریکم به چشاش نگاه کردم و گفتم.. -تو اینجا چیکار میکنی؟...-
نگاهاشو از چشمام دزدید و گفت .. - خ...خب..-
-شنیدم اینجا به عنوان یک فاحشه کار می‌کنی رزی....و من اینجا اومدم که... کمکم کنی همه چی رو فراموش کنم!-

End of part 1

یک قرنه فقط مقدمه نوشتم و ولش کردم تا اینکه تعجب کردم وقتی دیدم مقدمش 16 تا ستاره داره ! :]

𝘠𝘖𝘜'𝘙𝘌 𝘑𝘜𝘚𝘛 𝘈 𝘗𝘙𝘖𝘚𝘛𝘐𝘛𝘜𝘛𝘌Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang