part2

40 3 3
                                    

با برخورد مستقیم نور دختر با بدخلقی چشم باز کرد و به همسرش که جلوی آینه کراوتش رو مرتب میکرد نگاه کرد...جونگکوک نگاه رزی رو غافلگیر کرد و به سمتش چرخید
_پاشو برای صبحونه دیر کردیم

_برای یه روزم که شده نمیشد من پایین نیام

با عصبانیت دستی لایه موهاش کشید...جونگکوک به بداخلاقی همسرش جوابی نداد و بجاش کتش رو از لبه تخت برداشت و به سمت در رفت

_زیاد دیر نکن...منتظرتن

رزی فحشی زیر لب داد و به سختی خودش رو بالا کشید و نشست...جونگکوک بعد اینکه مطمئن شد همسرش کاملا بیدار شده اتاق رو ترک کرد و نگاه دختر سمت لباسای گوشه تخت کشیده شد

_لااقل تو یه چیز بدرد میخوره

طبق رسم همیشگی خونه ای که مجبور به زندگی توش شده بود باید صبحانه و شام رو همه دور هم بخورند چون به غیر از وعده های غذایی وقتی برای دور هم بودن نداشتند هرچند که دختر ترجیح میداد سالی یه بار هم نبیندشون
با این حال آماده شد و پایین رفت و با قرار گرفتن پشت میز یا لبخند به مادر شوهر و پدر شوهرش صبح بخیر گفت

برخلاف مادرشوهرش که زنی خشک و زورگو بود آقای جئون مرد آروم و مهربونی بود...درسته به زبون نمی‌آورد و یا خوش رفتاری بخصوصی نداشت ولی تو کار اهالی خونه دخالتی نمی‌کرد و نسبت به خیلی از مسائل بی تفاوت بود...اون مرد رو فقط در اموری که مربوط به کارش میشد جدی و حساس دیده بود

_دیشب چطور بود پسرم...بهتون خوش گذشت
_اره همه چی عالی بود

خانم جئون نگاهی به عروسش انداخت و وقتی دید دختر حواسش اونجا نیست صداش زد

_چرا صبحانت رو نمیخوری دخترم

رزی با ضربه آرومی که جونگکوک با پاش بهش زد سربلند کرد و به زنی که بهش چشم دوخته بود نگاه کرد

_اممم...دیشب زیادی غذا خوردم هنوز اونقدر گشنه نیستم
_خوشحالم بهتون خوش گذشته...خبرهای صبح رو که می‌خوندم همه تعریف کرده بودند از جشنتون

اقای جئون با خوشرویی به حرف اومد و باعث شد تا دختر نفس راحتی بکشه و از زیر ذره‌بین مادرشوهرش خارج بشه

_تهیونگ خیلی ناراحت بود که نتونسته بود خودش رو به جشن سالگردتون برسونه
_اشکالی نداره...همین که بعد اینهمه مدت داره برمیگرده برام از صدتا کادو با ارزش تر هست

رزی از زمانی که ازدواج کرده و به این خونه اومده بود فقط یکبار برادر شوهرش رو دیده بود اونم تو روز عروسیشون بود از بعد اون فقط از زبون بقیه در موردش شنیده بود و حالا بعد از یکسال قرار بود دوباره ببینتش

_چطوره با رزی برین به استقبالش؟

آقای جئون از پسرش پرسید و جانگکوک ناراضی بهانه آورد...براش همیشه سوال بود که چرا جونگکوک زیاد با برادرش صمیمی نیست و نامحسوس از حرف زدن در موردش هم فراری بود
_رزی امروز میخواست بره پیش برادرش،نمی‌خوام برنامش بهم بخوره... خودم میرم دنبالش

البته که دلش برای برادرش تنگ شده بود و تو فکرش بود به دیدنش بره ولی اینکه چطور همسرش فهمیده بود و این بهانه رو آورده بود براش تعجب آور بود

_نمیتونی روز دیگه ای به دیدنش بری؟

خانم جئون با جدیت پرسید و دختر چند ثانیه ای مکث کرد تا جواب قانع کننده ای پیدا کنه

_بخاطر تورشون سرشون گرمه و کمپانی اجازه نمیده بیرون بیان...قرار امروز رو واقعا به زحمت تونستم هماهنگ کنم
زن بی حرف سری تکان داد و مشغول غذای جلوش شد.

رزی بعد از ظهر آماده شد تا به دیدن برادرش بره و سر راهش براش سبد میوه گرفت...دلش تنگ شده بود برای زمانی که مثل برادرش ساعتها توی کمپانی میموندن و تمرین میکردن...اگه میدونست به این زودی قراره حرفه اش رو ترک کنه هیچوقت برای چند ساعت بیشتر کار کردن غر نمی‌زد
با ایستادن ماشین منتظر راننده نموند و از ماشین پیاده شده و سعی کرد با سریعترین حالت ممکن خودش رو به اتاق تمرین برسونه تا با آشنایی روبه رو نشه
منیجر برادرش با شناختنش سری تکان داد و قبل اینکه لازم بشه چیزی بگه به داخل رفت تا جیمین رو صدا بکنه و پسر بعد از چند دقیقه با خوشحالی و لبخند گنده ای رولبش بیرون اومد
_خواهر

سریع دختر رو تو بغلش کشید و در حد خفه شدن محکم بغلش کرد

رزی اگه هرکس دیگه ای جز برادرش بود پس میزد و نمی‌داشت اینطور ظاهرش رو بهم بریزه ولی خب حساب برادرش از همه جدا بود و شاید تنها دلخوشی این روزهاش فقط برادرش بود

WE(ROSEKOOK)Where stories live. Discover now