_توداری یه چیزی رو از من مخفی میکنی
رزي نفس عمیقی کشید تا بتونه به خودش مسلط بشه وبا بی توجهی شروع به بستن موهاش کرد نمیخواست حرصی که کل روز داشت تحملش میکرد رو سر همسرش خالی کنه ولی ادامه حرف جونگکوک باعث شد تا اختیار رفتاراش دست خودش نباشه و شاید دومین اشتباه بزرگ زندگیش رو مرتکب بشه
_همیشه خدا وقتی میخوام باهات حرف بزنم فرار میکنی و از جواب دادن تفره میری
نفهمید کی ولی شیشه عطری که نزدیکش روی میز بود رو برداشت و با هرچی زور داشت به سمت جونگکوک پرت کرد
_چرا دست از سرم برنمیداری عوضی
همه چیز فقط درحد چند ثانیه اتفاق افتاد آنقدر سریع و غیر منتظره که هر دو نفر از شدت بهت و تعجب بهم زل زده بودن و نمیتونستن حرکتی بکنن...اگه صدای در زدن نمیومد معلوم نبود چند دقیقه دیگه میخواستن به چشمای هم خیره بشن
_جونگکوک ...حالتون خوبه ...صدای شکستن چی بود؟پسر بلاخره تونست خودش رو جمع و جور کنه و به خودش حرکت بده...به خرده شیشه هایی که کنار پاش به هزار تکه تبدیل شده بود نگاه کرد و بعد چرخید و به آرومی گوشه در رو باز کرد...نمیخواست خانوادش چیزی از افتضاحی که توی اتاق اتفاق افتاده بود رو متوجه بشن
_بله مامان
_پسرم حالت خوبه؟...چشمات قرمز شدن
_خوبم...چیزی نیستپسر بی حوصله جواب مادرش رو داد و بی توجه به اینکه دوباره میخواست سوال پیچش کنه در رو بست ولی سمت همسرش نچرخید...میدونست الان تا آخرین حد ممکن عصبانیه و اگه جلوی خودش رو نمیگرفت با دختر پشت سرش دعوای بدی رو شروع میکرد
رزي همچنان خشکش زده بود و کم کم متوجه کار وحشتناکی که کرده بود شده بود
_من...من...متاسفم...نمیدونم چطور...چطوری همچین کاری ...کردم
چشماش از هجوم همزمان احساسات مختلف پر شده بودن و دست و پاهاش شروع به لرزیدن کرده بودن...به سختی از پشت لایه اشکی که دیدش رو مختل کرده بود میتونست جونگکوک رو ببینه و بی حرکت بودن و سکوت اون بیشتر می ترسوندش ...خواست به سمت همسرش بره ولی با برگشتن یکدفعه ای پسر سرجاش وایساد
_جرات نکن طرفم بیای...اینکه تا الان ساکت موندم و کاری باهات نداشتم به خاطر تو نیست بخاطر خودمه...نمیخوام موقع عصبانیت کاری کنم که بعدا ازش پشیمون بشم
رزي سرجای خودش خشکش زده بود و با اولین پلکی که زد قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود روی گونش ریخت
جونگکوک بیشتر از این نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه پس چرخید و از اتاق خارج شد و عصبانیتی که جلوش رو گرفته بود با بهم کوبوندن در خالی کرد و باعث از جا پروندن دختر توی اتاق شد_من دیونه شدم...چطور تونستم همچین کاری کنم...اگه چیزیش میشد میخواستم چیکار کنم
وسط اتاق نشست و به افتضاحی که به بار آورده بود خیره شد...فقط با اتفاقی دیدن دوست پسر سابقش به این روز افتاده بود و از اینکه هنوزم تحت تأثیر اون پسر قرار گرفته بود باعث میشد تا از خودش متنفر بشه.
هیچ وقت نخواسته بود به کسی اسیبی بزنه ولی امروز با بیگناه ترین کسی که کنارش بود این کار رو کرده بودتحمل فضای اطراف سخت و خفقان آور بود...باید از این خونه میزد بیرون و به این فکر میکرد که چطور اشتباهی که کرده بود رو باید جبران میکرد
از جا پاشد و بدون اینکه گوشی یا کیفش رو برداره با استرس از اتاق خارج شد امیدوار بود کسی سرراهش قرار نگیره و سوال پیچش نکنه ولی شانس هیچ وقت باهاش یار نبود و دو قدم از در فاصله نگرفته برادر شوهرش از اتاق بغلی خارج شد
_اا...زن داداش حالت خوبه
دختر به شانس خودش لعنتی فرستاد و بی میل به سمت تهیونگ برگشت
_خوبم
هرکسی یه نگاه به صورتش مینداخت از چشمای پف کرده و رنگ پریدش میفهمید که داره دروغ میگه ولی تهیونگ نمیخواست زیاد بهش گیر بده و اونو اذیت کنه در نتیجه بهش لبخندی زد و نزدیکش رفت
_انگار با داداشم به مشکل خوردین...کمکی از دستم برمیاد؟
_نه خودمون میتونیم حلش کنیم ازت ممنونم...من دیگه باید برم
_اتفاقا منم داشتم میرفتم بیرون...اگه بخوای میتونم برسونمترزي اینبار نتونست کلافگیش رو پنهان کنه و با لهن تندش باعث شد تا پسر ساکت بمونه و بیشتر از این اصرار نکنه
_ممنون ولی یکم به تنهایی نیاز دارم...البته اگه اجازه بدین
YOU ARE READING
WE(ROSEKOOK)
Fanfictionما دو نفر نمیدونستیم که برای خوشحال بودن به چیزی جز همدیگه نیاز نداریم و وقتی فهمیدیم که همه چیز تموم شده بود... کاپل: رزکوک ژانر: عاشقانه،روزمره زمان اپ:جمعه این کار قبلا در litstark آپ میشد ولی به دلیل از دسترس خارج شدن پیج قبلی اینجا دوباره گذ...