هنوز هم کار های احمقانهی لیلیان باعث میشد او تا حد مرگ بخندد، همانطور که ضربهی نه چندان آرامی به بازوی او میکوبید، با سرخوشی سوتی بلند و ریتم دار کشید:
_ اربابِ خودشیفتهی عمارت شرق، شما از این لحظه به بعد تا مدتی نامعلوم حق اومدن به عمارت غربی رو ندارید. لطفا از هرگونه مخالفت با حکم صادر شده پرهیز بفرمایید.تهیونگ بیتوجه به حضور او، پنداری که سوژهای جالب و خنده دار برای خود پیدا کرده باشد، آن طور پر انرژی دورِ خودش چرخ میخورد و سوت میزد. در این بین تکیهی دستش را به لبهی میز داد و روی زانوهایش نشست. برای دیدنِ زیرِ صندلی قدیمیاش، لپش را به کفِ سرد زمین چسباند.
میدانست اگر جوابش را ندهد طبق معمول همیشه با صدای نکرهاش که از سر به سر گذاشتن او نشات میگرفت، دست از یقهی مغزش نخواهد کشید.
پس با همان صدای گرفتهای که در آن وضعیت به زور به گوش های دوستش میرسید جوابش را داد:
_ حالا که بالاخره ایدهی کتاب جدیدم رو پیدا کردم، حتی اگه هم با اون لحن مضحکت بهم اولتیماتوم نمی دادی هم، تا چند روز آینده قصدی برای اومدن به عمارت غرب رو نداشتم. قراره تا مدت ها خیلی سرم شلوغ باشه!
_ اوه خدای من، پس دلیل اون بوسهی بی هوا این بود؟ به خودت اومدی و دیدی نوآیی که مثل یه خورشید دشتِ متروکهی افکارت رو به طلوع دعوت کرده و جلوی چشم هات نشسته بود نتونستی جلوی خودت رو بگیری. آره؟_ هوم، درسته. مثل یه خورشید!
مانند مسخ شدهای، غرق در رویا زمزمه کرد. آن کلمه را نه تنها با زبانش، بلکه با کل وجودش مزه کرده بود.
خورشید...
خورشیدی که در تاریک ترین حالتِ شب، از غربِ دنیایش طلوع کرده بود. آری همان نور کافی بود تا دنیای به تاریکی نشستهی افکارِ خاک خوردهاش را بتکاند.
امانوئل ابرویی بالا انداخت و دست هایش را زیر سینه جمع کرد:
_ پس باید از طرف تو از این خورشید تشکر کنم؟
بعد در حالی که گویی از قصد این حرف را گفته باشد کفِ دو دستش را به شکلی نمایشی به یکدیگر کوبید و در حالی که سرش را میرقصاند، پا تند کرد و روی نرده های پر نقش ایوان نشست._ اوه، ببخشید یادم رفته بود شما خودت یه تشکر بزرگ و جنجالی ازش کردی.
مرد بیزار از حرف هایی که میشنید، آه صدا داری کشید. دلش میخواست فریاد بکشد و بگوید: "همین قدر کافیست، خواهش میکنم دیگر حرف نزن. صدای ناموزون تو دارد کلماتِ زیبای مرا دست به سر میکند. نمیخواهم بنشینم و ساعت ها نازشان را بکشم تا دست از قهر کردن بردارند."
_ دوست دارم متوجه حرفات بشم اما صدای خنده های مزخرفت این اجازه رو بهم نمیده.
امانوئل به حالت تمسخرآمیزی لب هایش را آویزان کرد ولی نمیدانست این قیافهای که به خود گرفته بود، عجیب ظاهرش را دلنشین و خواستنی میکرد:
_ واقعا اون جملهی کنایه دارم رو نشنیدی؟ خیلی حیف شد. چون که دوباره گفتنش دیگه مزه نمیده.
_ لطفا تا قبل این که با یه لگدِ پر ظرافت کاری کنم از همون ایوان با زندگی احمقانهت خداحافظی کنی، شرت رو کم کن. باید هر چیزی که دیدم رو سریع بنویسم، قبل از اینکه یادم بره...
YOU ARE READING
Agape
Romance،،🕰️Agape࿐ ╭───────────── ≕ماجرایی در سال ۱۹۸۰ حول محور آگاپه؛ کتابِ نویسندهای ناشناس با مفهوم "عشق بیقید و شرط" کتابِ مورد علاقهی جونگکوک، کارآموزِ باهوشِ آکادمی هنرهای زیبای پاریس. نوجوان ۱۶ سالهای که به خاطر «بیچاره» خطاب شدن توسط رهگذری...