AGAPE | PART 8

405 41 25
                                    

انگار چشم های نوآ را به گرده های بهت‌زدگی و نگرانی آغشته کرده باشند؛ اندوهناک، نگاهِ مغموم گشته‌ی مرد را هر از گاهی که شکار می‌کرد، به آسمان دیدگانش می‌نشاند. لیلیان را که بگویی، مدام سرش را به پشت می‌چرخاند و چشم هایش میان آن پنج ماشین سیاه تلو می‌خوردند که مبادا نگاهِ منفور پدرش سایه‌ی آن ها را با تیر بزند. سخت بود به این سن رسیده باشی و چنین نگرانی‌ای روح‌ات را تا بنا گوش بِبُرد و نفس هایت را به شماره بیندازد!

دست هایی را محکم به چنگ انگشت هایش درآورده بود که، غم از وجودش می‌راند و دنیای سیاهش را با تیشه های خورشیدِ آتشین‌اش در هم می‌کوبید. به محض آن‌که به انتهای عمارت رسیدند، مسیرش را تغییر داد. نوآی ماتم‌زده‌ بدون آن که شکایتی داشته باشد دست هایش را چفتِ زنجیرِ انگشت های باریک مرد کرد، تا بتواند خودش را به سرعت قدم هایش برساند.
تنها وظیفه‌ای که همانند به پتک افکار مرد را در هم می‌کوبید، آن بود که نوآ را به ماشینِ دایی‌اش برساند؛ اما امان از پسرک که تنها با نجوایِ لطیفِ نام‌اش، در قلب مرد گودالی از جنونِ مرگ حفر کرد.
_ لیلیان...!

به باریکه راه که رسیدند، نوآ را به گوشه‌ای برد. او را به دیوار چوبی تکیه داد تا نفس های تنگ شده‌اش آرام شود. می‌دانست که خسته است؛ از یک طرف به خاطر پا تند کردنشان و از طرف دیگر سنگینیِ جعبه‌ی ابزارِ بوم هایش. به گمانش توانسته بود خطر را از بیخ گوششان رد کند.
دست هایش را روی شانه های پسرک گذاشت، خطِ ریسمان نگاه‌اش را از خالِ زیرِ لبِ او تا روی لب هایش ادامه داد. نگاه براق و لرزانش را با پلک زدنی عمیق به تاریکی رساند و بوسه‌‌ای از لب های نوآ دزدید. برایش مهم نبود که دوست دارد یا نه، که حرکت نابجایی کرده یا نه فقط می‌خواست کمی از آن اکسیر به جانِ در مرزِ مرگ‌اش، نوش‌ کند.
_ نوآ با داییت از اینجا مستقیم میری خونه و تا وقتی امانوئل بهت خبر نداده پات رو توی این عمارت نمیذاری. تا اطلاع ثانوی حکمِ ورود ممنوع برات صادر شده!
_ مگه چه اتفاقی افتاده، اون شخص کیه که در این حد باعث نگرانیت شده؟!

نفسِ پر حرصی کشید. نمی‌توانست در آن ثانیه های حیاتی، که در تلاش بود او را از دستِ شخصی منفور فراری بدهد، بنشیند و یک دنیا داستان تعریف کند.
نگاه‌اش خشمگین‌ و مضطرب بود اما، همان که با چشم های نوآ تلاقی می‌کردند رنگی از جنسِ تسلیم شدگی به خود می‌گرفتند. چه شرم‌آور که این بار نمی‌توانست تن به باخت دهد.
_ سوال پرسیدن هم ممنوعه. به لیلیانت اعتماد کن، چون همه چیز تحت کنترلش هست. پس نوآ باید به حرف لیلیان گوش بده و بره خونه، درسته؟!

با دست آزادش، دستِ لرزان لیلیان را گرفت و با حسی که آمیخته به اطمینان بود، فشرد. مرد را عمیق و طولانی به آغوش کشید، بینی‌اش را به پوست گردنش چسباند و تا جایی که می‌توانست عطرِ سردِ تنِ لیلیان را بویید.
_ پس نوآ هم باید به حرف لیلیان گوش بده. بره و منتظرش بمونه، ولی نباید اجازه بده خورشیدش طولانی مدت چشم به راهِ الماسکش بمونه!

AgapeWhere stories live. Discover now