«قسمت نُهُم»
آسمانِ خشمگین از پاییز، ابر هایش را برای بیوقفه باریدن آزادانه رها کرده بود. دو جسم بی خبر از این قهر و آشتی خودشان را، به خیابان هایی که زندگی با بیاعتنایی تمام میانِ کوچه پس کوچه ها میوزید، سپرده بودند تا بگذارند آن دانه های عبوس تنشان را نمدار کنند.
نوآ نگاهاش میکرد.
گویی لب هایش با او سر لج داشتند، شک داشت که نکند صدایش را نشنیده باشد!
اما او حواس جمع تر از آن بود که به آوای نفس هایش که در تلاشی سخت به کلمه هایی جسورانه تبدیلشان کرده بود، بیتوجهی کند. چرا که رمقی برای حرف زدن نداشت، نه برای آن لحظه...!
نمیدانست چرا، اما در قلبِ نوآ آشوب بود. گویی دریایِ همیشه آرامِ قلبِ تنها و مسکوت شدهاش، ذوق داشت تا دلش را به دنیایِ ابهام بسپارد.
میخواست بداند چگونه زندگی، وجودش را بی آنکه بداند به روحِ او باخته است؟!
بدون آن که بداند و متوجه باشد، همهی وجودش شده بود نگاه های تیره و مرموزِ لیلیان؟پنداری قطراتِ باران غم از وجودشان گریخته باشد؛ اشک های روانه شده از بطنِ شوقشان را میباراندند. هوا که گویی سوزِ سرمایش را از زمستانِ بیکرانِ قطب گرفته باشد، برایش همانند به چوب های اسیر در شعله های آتش بودند.
_ لیلیان، قلبت برای تکرار کردن دوبارهی حرفش غم داره؟!میدید که مصرانه، در همآغوشی با آن فلزِ نمناک هیچ تردیدی ندارد. انگار سرش داشت از خاکِ زیر پاهایش، برای چشم هایش که اندوه داشتند، توجه میچید.
دوست داشت از پنجرهی نگاهِ لیلیان دنیا را ببیند؛ میخواست مادامی که قصد کرد آن پردهی کهنهدوز را کنار بزند؛ با اولین صحنهی غمانگیز ترین نمایشِ تاریخ مواجه میشد و ماندگار ترین دیالوگ، همان سکوتِ سهمگینی بود که قلبِ نوآ را زیر بارِ سنگینیاش له میکرد.
_ پس ترجیحت سکوت کردن برای سوالِ نوآست...؟!
ریه هایش را بیتوجه به آوار های تلنبار شده بر سینهاش، با دمی عمیق خفه کرد. چشم های در حسرتِ آسمانِ شبش را که بالا گرفت، نفس های دود شدهاش همانند به شبحی خاکستری مقابل نگاهش رقصیدند. چیزی روی شانهاش افتاد، سرش را که کمی کج کرد، دید که لیلیان هشیاریاش را به خواب باخته است. نمیتوانستند شب را در آن پارک بگذرانند؛ یادش آمد که در میانهی راه از کنار باجهای گذشتند که لیلیان تنها برای لحظهای سنگینیِ وجودش را برای کمی نفس گرفتن، درست مثلِ کودکی بهانهگیر، به درب شیشهای چسبانده بود.
کمی جا به جا شد:_ لیلیان... لیلیان... میشه برای چند دقیقه منتطر بمونی تا برگردم؟
_ باشه ولی زود برگرد، لیلیان دلش میخواد بخوابه!
_ زود میام...خود را به باجه رساند، دستهی رنگ و رو رفتهی تلفن را میان انگشت های ظریفش فشرد و برای گرفتنِ شمارهی عمارتِ فرانسوا انگشتش را با خستگی بر روی دکمههای نقرهای رقصاند.
نگرانی در وجودش سرازیر شده بود، دوست نداشت مادرش جواب بدهد چرا که میدانست برای تفهیم کردنش باید دست به دامنِ بیش از یک جمله شود، نه نمیتوانست در آن هوای غبارآلود از سرما بیش از آن لیلیان را معطل کند.
بعد از دومین بوق، صدای گرم و شیرینِ داییاش را شنید. تا به حال در زندگیاش از شنیدن آن صدای لطیفِ آشنا تا به این اندازه خوشحال نشده بود.
_ دایی...
YOU ARE READING
Agape
Romance،،🕰️Agape࿐ ╭───────────── ≕ماجرایی در سال ۱۹۸۰ حول محور آگاپه؛ کتابِ نویسندهای ناشناس با مفهوم "عشق بیقید و شرط" کتابِ مورد علاقهی جونگکوک، کارآموزِ باهوشِ آکادمی هنرهای زیبای پاریس. نوجوان ۱۶ سالهای که به خاطر «بیچاره» خطاب شدن توسط رهگذری...