پارت یکم

535 83 7
                                    

پسر جوون برهنه روی زمین زانو زده بود. مردی با کت و شلوار مشکی رنگ جلوش روی پاهاش نشسته بود و با دستکش مشکی تو دستش، داشت تو دهن پسر جوون رو وارسی میکرد.
پسر جوون سرفه ای کرد. بخاطر این وضعیت حالت تهوع گرفته بود اما از ترس اینکه کشته بشه چیزی نمیگفت.
یکی از افراد با دیدن وضعیت فورا گفت: "رئیس لطفا بسپاریدش به من... اگه بالا بیاره چی..."
مرد از روی زمین بلند شد. دستکش ها رو درآورد و جلوی پای پسر انداخت. با لحن سرد و خشنی گفت: "مشکلی نیست." دستکشهای جدیدی رو از یکی از افرادش گرفت و ادامه داد: "همگی برید بیرون یکم اطلاعات راجع به این یارو و اون یکی که اسمش تایسیِ پیدا کنید."
افرادش بلافاصله اطاعت کردن و از اتاق خارج شدن.
پسر جوون با حالتی شوکه گفت: "چشم؟! وایسید ببینم... ببخشید کجا میرین؟ لطفا، منو اینجا تنها ول نکنین! من میکروفن و فلان بیسار قایم نکردم به خدا..." با نا امیدی به در خیره موند: "همشون رفتن بیرون." با خودش گفت «میدونم دستور رئیستونه اما چطور میتونین برین و پشت سرتونم نگاه نکنین؟!»
مرد جوون درحالی که دستکش های جدیدش رو دست میکرد گفت: "بچرخ."
پسر با ترس بهش نگاه کرد و گفت: "امم... نمیشه بهشون بگی برگردن؟"
مرد با تعجب گفت: "چون خیال میکردم خجالت میکشی فرستادمشون برن."
پسر با خودش گفت «الان که بیشتر خجالت میکشم...!»
مرد اخمی کرد و با لحن سردش گفت: "انقد غر نزن. بچرخ و پاهاتُ باز کن."
پسر با تعجب به مرد جوون نگاه کرد و گفت: "چیو باز کنم؟"
مرد بیشتر اخم کرد و با لحن خشنی گفت: "بلد نیستی بدون پرسیدن کاری بکنی نه؟ توی بدن مردا همش یه سوراخ هست که میشه توش چیزی قایم کرد." نزدیک پسر شد و با لحن محکمی گفت: " بازش کن."
پسر که به وضوح استرس گرفته بود و میلرزید گفت: "قبلا که بهت گفتم. من فقط داشتم از اینجا رد میشدم حتی قصدم نداشتم بیام تو. و- و اینکه یه همچین کاری جرم محسوب میشه..."
مرد با چهره ی سردش جلوش ایستاده و بدون هیچ حرفی با اخم غلیظی بین ابروهاش به پسر خیره شده بود.
پسر جوون احساس میکرد ضربان قلبش تند تر شده. صورتش رو برگردوند و نگاهش رو از اون مرد دزدید. با خودش گفت «چه مرگمه؟ چطور میتونه بدون اینکه حالت صورتشو تغییر بده هم جذاب باشه؟!»
در یک لحظه مرد پشت سر پسر جوون نشست و با لحن سرد و خشنش گفت: "برام مهم نیست که فقط داشتی از اینجا رد میشدی. اونایی که سرشونو عین چی میندازن پایین و میان توی خونم استثناء نیستن. بخصوص تو..." با یه دستش مچ دستهای پسر رو گرفت و بدنش رو به جلو خم کرد. انگشتش رو داخل سوراخ پسر کرد و ادامه داد: "آیوآن رو میشناسی."
پسر از این حرکت مرد جا خورد و شروع به لرزیدن کرد. با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود داد زد: "وایسا، وایسا! امروز برای اولین بار بود که آیوآن رو میدیدم!"
با تکون خوردن انگشتای بزرگ مرد داخلش بیشتر لرزید و ادامه داد: "واسه چی باید بهت دروغ بگم... من فقط یه دانشجوی معمولیم...! آخ... نننن، من جدی... دستگاه ضبط و اینا ندارم..." حالا با این کار مرد کاملا تحریک شده بود و دیکش سفت شده بود و ناله میکرد  با خودش گفت «باید صدامو نگهدارم... ناله هام خجالت آوره... چطور اوضاع انقد بیریخت شد... چرا مافیا باید منو بگیرن... آخه!»

...........................

چند ساعت قبل...

پسر جوون روی پل ایستاده بود و ساندویچ آماده ی کوچیکی رو جلوی چشمهاش نگه داشته بود. دستش رو جلو برد تا ساندویچ رو از پل پایین بندازه.
-اسم من وی ووشیانِ. 22 سالمه و توی دانشگاه توکیو پرستاری میخونم.
از انداختن ساندویچ پشیمون شد و دستش رو عقب کشید: "حتی با این اوضاعیم که دارم گرسنم میشه. ساندویچ مثلثی... بعضی وقتا با تایسی از اینا میخریدیم."
-واسه ی تحصیل اومدم ژاپن در حالی که رویای یه زندگیِ عالی همجنسگرایانه رو داشتم اما...
"تایسی..." با ناراحتی سرش رو بالا گرفت و به آسمون خیره شد و ناگهان فریاد زد: "توی عوضی حرومزاده!"
-در واقعیت،دوست پسر سابقم که 6 ماه باهاش قرار میزاشتم بخاطر پول سرمو شیره مالید.
دوباره فریاد زد: "اگه به پلیس گزارش بدم منو توی کلوب میفروشی؟! تو خرِ کی باشی که بخوای مردمو بفروشی؟!"
مردم با تعجب بهش نگاه میکردن و ازش فاصله میگرفتن.
-باورم نمیشه که واسه اون کثافت زیر بار قرض رفتم...
انگشت فاکشو بالا گرفتو با صدای بلندی گفت: "شاید منو بگا داده باشی، اما بخاطر این قضیه نمیمیرم! با یه متجاوز ترسناک میام اون دنیا اونوقت چیزت!" صداش رو پایین آورد و ادامه داد: "من... چیزت..."
-درسته، من... یه آدمِ ساده لوحم.
سرش رو بین دستهاش گرفت و زیر لب زمزمه کرد: "ای کصخل... حتی پول کافی واسه تحصیلمم نداشتم اونوقت برداشتم واسه اون قرض گرفتم. حتی پاسپورتمم دزدید." آروم با خودش تصمیم گرفت که فراموشش کنه و گفت: "حالا باید چکار کنم"
همون لحظه صدای ترمز وحشتناکی بلند شد و ووشیان از ترس روی زمین افتاد: "هوی شماها...! اگه میفتادم و میمردم شما میخواستین مسئولیتشو به..." با تعجب به ماشیهای سیاه رنگی که متوقف شده بودن خیره شد: "چی شده؟!"
چند مرد سیاه پوش از ماشینها پیاده شدن. یکی از اونها فریاد زد: "ارباب جوان از ماشین پریدن بیرون!"
مرد دیگه ای فریاد زد: "ایزوکی! داشتی چه غلطی میکردی؟!"
همون مرد سیاه پوش که اسمش ایزوکی بود دوباره فریاد زد: "عذر میخوام. ارباب جوان جلو چشامو گرفت...!"
ووشیان که حسابی وحشت کرده بود گفت: "ووع، این کت مشکیا چی میگن دیگه؟" با خودش گفت «چرا دارن میان سمت من؟ میگما شماها از اون گردن کلفتا میزنین... یعنی یاکوزا بخاطر بدهیم اومده...؟»
ایزوکی دوباره گفت: "ارباب جوان! کارتون هرچقدرم که ضروری باشه باید موقع دویدن حواستون به جلو پاتون باشه!"
مرد دیگه که همراهش میدوید گفت: "اگه رئیس بفهمه دخلمون اومده."
ووشیان با شنیدن این حرف وحشتزده با خودش گفت «د-دخل؟ اونا جدی جدی یاکوزان! حالا چه بلایی سرم میاد؟! عمرا اگه بپرم توی دریا زنده بمونم... یا اینکه به رقت انگیزترین روش ممکن کشته شم؟! یا مثل شایعاتی که مردُم گاهی میشنون به آدمای حشرزده ی پولدار میفروشنم...»
-"مامانی!"
ووشیان با شنیدن این حرف آهسته لب زد: "مامان... آره درسته. دلم براش یه ذره شده. مامان، پسرِ وظیفه نشناست زودتر از تو..." یهو به خودش اومد و با تعجب گفت: "یه دقیقه وایسا ببینم. مامان؟"
همون لحظه پسر کوچولویی توی بغلش پرید و خودش رو محکم بهش چسبوند و گفت: "مامانی!"
ووشیان که شوکه شده بود پرسید: "چی...؟"
پسر کوچولو درحالی که گریه میکرد تکرار کرد: "مامان."
ووشیان با خودش گفت «چی؟ این بچهه چشه؟ مامان...؟»
افرادی که لباس مشکی به تن داشتن همگی جلوش ایستادن، اسلحه هاشون رو به طرفش گرفتن و یکی از اونها با خشونت گفت: "هوی... سریعا از ارباب جوان فاصله بگیر. اگه دلت نمیخواد بمیری..."

________________________________________

خب دوستای عزیزم با یه فیک جدید اومدم دوباره. این فیک یه برداشت و بازگردانی آزاد از مانهوای مورد علاقمه که امیدوارم خوشتون بیاد ازش.
دوستدارتون لوتوس

ᴡʜᴇɴ ᴛʜᴇ ʏᴀᴋᴜᴢᴀ ꜰᴀʟʟꜱ ɪɴ ʟᴏᴠᴇWhere stories live. Discover now