پارت پنجم

217 48 4
                                    

-"برنامه ی رئیس طبق شرایطِ استاد ممکنه تغییر کنه." کنتا به همراه استاد جوون وارد اتاق آیوآن شد: "بفرما بیا تو." ایستاد و رو به استاد ادامه داد: "اگه چیزی نیاز داشتی بهم بگو. میتونی به اونی که توی رستوران دیدی هم بگی."

-"اه... باشه!"

کنتا ادامه داد: "با اینکه دستیازه اما ایرادی نداره. میتونی ازش کمک بخوای. و دستشویی هم..."

با این جمله ی آخر کنتا صورت استاد جوون سرخ شد. کنتا با حالت متعجبی بهش خیره شد که مرد جوون سرفه ای کرد و گفت: "ببخشید، یهو یاد یه چیزی افتادم..." با خودش گفت «وقتی اومدم اینجا، رفتم دستشویی رئیس... اما چیزی که توی دستشویی دیدم... اه،انقد بش فکر نکن! خودتو بزن به اون راه. فکر نکن... فکر نکن.» همونطور تند تند صورتش رو باد میزد.

کنتا همچنان با قیافه ی متعجبی بهش خیره مونده بود «داری چیکار میکنی...»

.....................

-"ارباب جوان تایم کلاس رسیده." کنتا به همراه استاد جوون داخل اومدن و ایستادن.

آیوآن با دیدن اونها فورا پشت پای ووشیان قایم شد: "مامانی..."

با شنیدن این حرف استاد جوون با تعجب به ووشیان نگاه کرد و گفت: "مامان؟"

کنتا آروم جواب داد: "اه،هنوز با هم آشنا نشدین."

مرد جوون فورا خنده ای کرد و گفت: "از حالا به بعد من مسئول تدریس زبان انگلیسی هستم. اسمم کوبوتاست! از آشناییتون خوشبختم."

ووشیان لبخندی با استرس زد و گفت: "همچنین" «ای درد... اگه این استاد انگلیسی باشه باید هی با هم چشم تو چشم بشیم! یعنی موقع کلاسا قایم شم؟ اگه تو آشپزخونه قایم شم، فایده ای نداره... گمونم اگه توی انباری قیم شم بدتر باشه... تف توش، هرجا میرم یاکوزا ریخته.»

کنتا: "برو."

کوبوتا: "چشم."

ووشیان: "خب، من دیگه..." ناگهان متوجه پسر کوچولو شد که محکم شلوارش رو با دستاش گرفته بود: "آیوآن؟"

آیوآن با لحن ناراحت و آرومی گفت: "همم... مامانی... پیشم بمون."

هرسه نفر از این عکس العمل آیوآن احساس میکردن قلبشون به درد اومده و اکلیلی شده.

کنتا: "اهم... اگه وی ووشیان موافقه پس ایرادی نداره..."

آیوآن: "البته، میتونیم با هم بریم." دست ووشیان رو گرفت و به طرف کلاس دوید: "بیا بریم، مامانی!"

ووشیان: "آروم برو، آیوآن!"

کنتا و کوبوتا همچنان تحت تاثیر چهره ی مظلوم پسرک بودن.

ووشیان با ورود به کلاس درس با تعجب به اطراف نگاهی کرد «توی خونه یه مهد کودک داره...»

"مامانی!" آیوآن با چهره ای که از خوشحالی میدرخشید پشت میز کوچولویی نشست و با ذوق گفت: "اینجا صندلی منه!" و دستای کوچولوش رو روی میز زد.

ᴡʜᴇɴ ᴛʜᴇ ʏᴀᴋᴜᴢᴀ ꜰᴀʟʟꜱ ɪɴ ʟᴏᴠᴇWhere stories live. Discover now