هیچی مثل یه مهمونی خوب تو آخر هفته نمیتونست خستگی یه هفته کاری رو از بین ببره!
آلفا و امگاهای جوانِ خانواده های سرشناس بی صبرانه منتظر این روز بودن که عمارت خانوادگی شیائو رو تبدیل به استخر الکل کنن و صبح کنار یه پارتنر زیبا از خواب بیدار بشن.ولی چهره ی عصبانی شیائو چنگ درحالی که پشت تلفن سر مباشرشون داد میزد نشون از خبر های خوبی نمیداد
همه بدون حرف مضطرب به تلفن تو دست شیائو چنگ خیره بودن...قطعا هیچکس از اون جمع دوست نداشت فرصت مهمونی هایی که خاندان شیائو ترتیب میدادن رو از دست بده.اون خانواده به خوبی بلد بودن چطوری دل مهمون هارو با انواع سرگرمی های شخصیشون به دست بیارن، هرکسی که آواز مهمونی های رده بالای خانواده شیائو به گوشش خورده بود میدونست هیچ آلفا یا امگایی از اون خونه ناراضی خارج نمیشه، ولی برای ورود به اون خونه کارت دعوت VIP لازم بود که به راحتی بدست نمیومد.
در نهایت شیائو چنگ با چهره درهم به قطار ماشین هایی که پشت هم صف کشیده بودن نزدیک شد و دستشو رو کاپوت اولین ماشین گذاشت: مهمونی کنسله...بابام شریک های کاریشو دعوت کرده خونه!
صدای اعتراض و همهمه از بین جمعیت بلند شد و باعث شد شیائو چنگ برای ساکت کردنشون چندبار رو ماشین بکوبه.شیائو بائو قدمی به چنگ نزدیک شد و دستشو رو شونش گذاشت: گا نظرت چیه بریم ویلای کوهستانی؟
شیائو چنگ نگاهی به جمع انداخت و رو به پسرعموش آروم زمزمه کرد: نمیشه جان اونجاست!شیائو بائو سرشو به طرفین تکون داد: نه اونا رفتن ویلای ساحلی خودم صبح با *جیه* صحبت کردم!
شیائو چنگ نگاهی به مهمون هایی که منتظر تصمیم گیریش بودن انداخت و قبل از اینکه سوار ماشینش بشه به پسرعموش گفت: به وانگ ییبو خبر بده دور بزنه آدرس جدیدم براش بفرست.قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه آدرس جدید رو برای تیم تدارکات پذیرایی فرستاد و آخرین نگاه رو عمارت بزرگشون انداخت...نمیدونست چرا ولی ته دلش حس خوبی برای رفتن به ویلای کوهستانی نداشت
****
وانگ ییبو با اخم نگاهی به موبایلش انداخت، خوشبختانه آدرس جدیدی که براش فرستاده بودن به مکان فعلیش نزدیک تر بود وگرنه با وجود، روز خسته کننده ای که گذرونده بود همونجا دور میزد و برمیگشت خونه!
"در حقیقت زندگی همینه...تصمیم گیری های کوچیک مثل افتادن یک بمب بزرگ وسط زندگیت کل آینده رو تغییر میده"
اکثراوقات وانگ ییبو ترجیح میداد خودش ماشینشو برونه و نیاز به راننده نداشته باشه اما اون از رانندگی تو ترافیک متنفر بود و خوشبختانه اون روز به طور نادری خیابونای شهر خلوت بود و خبری از ترافیک کلافه کننده نبود پس بعد از حدود چهل دقیقه رانندگی به لوکیشن جدید مهمونی رسید.
جاده سنگفرش شده و نیمه روشن ویلارو طی کرد اما بر خلاف تصورش هیچ نشونی از همهمه یا وجود مهمونی کوفتی ای که 40 دقیقه بخاطرش رانندگی کرده بود وجود نداشت.
YOU ARE READING
Before The Sunset 🌅
Fanfictionروزهای زیادی تو زندگی وجود داره که بی دلیل افسرده و ناراحت میشیم، روز هایی که هیچ دلیل منطقی ای برای ناراحتی وجود نداره ولی مثل کسایی که خوشی زیر دلشون زده تصمیم میگیریم تمام روز تو اتاق بمونیم و با همه بد اخلاقی کنیم و از هیچ چیزی لذت نبریم چون نار...