.P̶A̶R̶T̶.2̶

1K 120 15
                                    

هلوووو بچ.
خوبید چیکارا میکنی.
ببخشید دیر شد جایی بودم نتونستم بزارم نت نبود.

بریم برا پارت ۲.
لتس گووو.
_____________
با به صدا دراومدن در باغ به طرف در برگشت.
هیچ کدوم از خرگوشا به صاحبشون اهمیت نمیدادن ولی کوک فرق می‌کرد.
از رفتار های مرد خوشش میومد!
می‌فهمید!
نوازش مردُ،صحبت های مردُ،بوسه هاش رو.
همه اینارو می‌فهمید و درک میکرد.
ولی خرگوش های دیگه زیاد نه!

با دویدن خودش رو به مرد رسوند.
تهیونگ با دیدن خرگوش کوچولوش که جدیدا خیلی ناز نازو شده بود نشست و اون رو به آغوش گرفت.
خرگوش کوچولو خودش رو حسابی برای مردی که کلا دوهفته هست باهاش آشنا شده لوس کرد.

سرش رو به سینه ته می‌مالید و از نوازش شدن گوش هاش لذت می‌برد.
+خرگوش کوچولوم چرا انقدر لوس شده توله؟
هیچ کدومتون انگار نه انگار که من میومدم الان تو کوچولو خودت رو برا من لوس میکنی؟
کوک به ته نگاهی انداخت و چشمای مشکی رنگش برقی زد.
مرد خنده کوتاهی کرد و کوک رو بلند کرد و باهم به آلاچیق که وسط باغ بود رفتن.
تهیونگ رو تختی که اون کنار گذاشته بود دراز کشید و کوک رو تو بغل خودش گرفت.
با نوازش گوش و دمش باعث لذت خرگوش کوچولوش می‌شد.
.
.
.
بعد از چُرت کوتاهی که با خرگوش کوچولوش زد چشماش رو باز کرد و به کوک که با کیوتی بهش نگاه می‌کرد خیره شد.
با پیامی که از طرف نامجون ، دوست صمیمیش دریافت کرد روبه کیوتکش گفت:
+میخوام برم خونه کیوتک فک کنم اتفاقی افتاده تا شب برمیگردم عزیزم.
کوک گوش هاش که تا اون موقع با خوشحالی بالا پایین می‌پریدند با ناراحتی کنار گوشش افتاد و رو سینه ته رفت.
چون تهیونگ طاق باز خوابیده بود رفتن به رو سینش راحت تر شد.

با ناراحتی بهش خیره شد و کنار لبش رو لیس زد.
+دورت بگردم ناراحت نباش زودی برمیگردم عزیزم.
من الان میرم ولی تا شب اینجام اوکی؟
خرگوش گوش هاش رو بالا پایین کرد و به ته نگاهی انداخت.
تهیونگ با لبخند بلند شد و با بوسیدن حسابی کوک به طرف در و بعدش به سمت ماشینش رفت تا به عمارتش بره.
.
.
.
با رسیدن به در خونه نگهبان در و باز کرد تا رئیسش وارد بشه.
وارد عمارت شد و بعد از پیاده شدنش به اتاق کارش رفت.
نامجون منتظر اونجا نشسته بود با ورود تهیونگ بلند شد و بعد از سلام به خصوصی کنار هم رو مبل نشستن.
+نامی چی شده که گفتی بیام؟
نامجون با زدن عینکش کنار ته نشست تا حرفش رو بزنه.
*تهیونگ ببین.
دیشب یه مرده مصلح کنار خونه پدرت بود و نگهبان ها دیدنش .
ازت میخوام با آرامش که هچ وقت نداری یه نقشه سریع بکشی تا بفهمیم قصدش چیه و چی میخواد.
تهیونگ با عصبانیتی که همیشه درگیرش بود به سمت شیشه های خونش رفت.
البته که مثل مشروب بود براش.
ولی خیلی بهشون معتاد بود.
خونی رو که از آهو گرفته شده بود رو تو لیوان مخصوصش ریخت و کنار نامی نشست.
کمی از مایع درون لیوان نوشید و نفس عمیقی کشید.
+نگهبان های خونه پدرم و زیاد کنید.
دوربین هاش رو تا شب بیشتر کنید.
همه حواستون باشه اگه دیدینش سریع به من اطلاع بدید.
*حتما عزیزم ولی خودت رو اذیت نکن پدرت تو خونه هم نگهبان داره.
سری تکون داد و بلند شد تا بازم به سمت منبع آرامشش بره.
.
.
.
با وارد شدن به باغ لبخند بزرگی رو لبش اومد واقعا اینجا براش خوده بهشت بود.
وقتی خرگوش کوچولوش رو اونجا ها ندید دور باغ رو یه نگاه کوتاهی انداخت.
به سمت پشت آلاچیق که همیشه پاتوق خرگوش کوچولوش بود رفت.

وقتی به آلاچیق رسید با چیزی که دید چشماش اندازه نعلبکی شد.
پسره کیوتی که رو تختش خوابیده بود و فقط یه هودی صورتی با عکس یونیکورن و شورتک خیلی کوتاه مشکی تنش بود.
موهای مشکیش رو صورتش ریخته بود و لبای صورتیش غنچه شده بود.
گوش های سفید صورتیش کنار صورتش افتاده بودن و چهرش رو صدبرابر قبل کیوت و خوردنی می‌کرد.
ته باورش نمیشد که بلاخره یکی از اون هیبرید های خرگوش رو دیده بود.
با لبخند به خرگوشی که نمی‌دونست کدومشون بود نگاه کرد و به سمتش رفت.
خواست صداش بکنه که با بیدار شدن کوک و جیغ کوک به طرف عقب قدم برداشت.
_جیغغغغغغغغغ...تو چرا..هیع.
با سکسه کیوتی که کرد به ته خیره شد.

تهیونگ از واکنش پسر کیوت روبه‌روش تک خنده ای کرد و به سمتش رفت و کنارش رو تخت نشست.
+آروم باش عزیزم من میدونم هیبرید ها وجود دارن نگران نباش باهات بد رفتاری نمیکنم.
فقط بهم بگو کدوم از خرگوشامی و گوکی کجاس.
اسمی که تازه برای خرگوش کیوتش گذاشت بود رو برا اولین بار به زبون آورد.
کوک بعد از کلی بو کشیدن فهمید صاحبش کاری باهاش نداره پس خنده خرگوشی کرد و با همون لبخند گفت:
_من همون گوکی هستم.
اسمم جونگ کوک هست جئون جونگ کوک.
ته با شنیدن اسم کیوت پسر روبه روش خنده کوتاهی کرد و به پسر دوست داشتنیش نگاه کرد.
چه زود جفتشون وا داده بودن:/
.
.
.
دوهفته از وقتی که تهیونگ کوک رو با شکل انسانیش دیده بود
می‌گذشت و اون دو خیلی بیشتر باهم وقت میگذروندن.
ولی کوک تاحالا به عمارت ته نرفت چون باغ رو بیشتر از خونه دوست داشت میتونست راحت زندگیش رو بکنه.
بعد از چند دقیقه که با بازی کردن های تهکوک گذشت این صدای زنگ گوشی ته بود که با به صدا دراومدنش تهیونگ رو از خرگوش بیچاره که داشت زیر دست های ته با قلقلک هاش جون میداد جدا کرد.
+الو بله؟
با شنیدن صدای نامجون که با نفس نفس یه چیزی رو زمزمه می‌کرد با ترس بلند شد.
*تهیونگ فقط و فقط خودت رو برسون.
و بعد این صدای بوق بود که تو گوشش میپیچید.
ته با استرسی که از صدای نامی تو تنش افتاده بود به سمت کوک برگشت و گفت:
+عزیزم میای با من بریم عمارت؟
اونجا میتونی همیشه کنارم باشی.
کوک از استرس ته با خبر شد پس برای اینکه همراهش باشه سری تکون داد و بلند شد.
_فقط ته ته باید لباس هام رو بردارم وایسا.
پشت آلاچیق جایی که لباس هاش رو قائم کرده بودرفت و با برداشتن کوله اش پیش ته که دم در ایستاده بود رفت.
باهم به سمت عمارت ته به راه افتادن.
.
.
.
با رسیدنشون به عمارت تهیونگ جمعیت عظیمی که از آمبولانس و پلیس تشکیل شده بود دید.
حدس میزد که چه اتفاقی افتاده ولی دعا می‌کرد که اون اتفاق نیافتاده باشه.
________________

خوب اینم ازین پارت ولی برای پارت بعد.

کامنت:۲۵+
ووت:۲۰+
ببینم چه می‌کنید.🥺🫂

M̶o̶r̶p̶h̶i̶n̶e̶Donde viven las historias. Descúbrelo ahora