.P̶A̶R̶T̶.1̶9̶

143 38 73
                                    

بعد از خوردن صبحونه کنار هم ته با خداحافظی طولانی که با کوک داشت به سمت شرکت حرکت کرد.
البته که کار مهمی پیش اومد مگرنه عمرا کوک رو با جنی تنها میزاشت الانم مجبور بود و تا یه ساعت دیگه خونه بود.

البته به کوک گفته بود نیاد بیرون.
چون واقعا از اون هرکاری بر میومد.
.
.
.
نامجون با رفتن تو اتاق سمت جین که هنوز خواب رفت و بالا سرش ایستاد.

تو خواب صدبرابر قبل کیوت و جذاب می‌شد.
سمتش خم شد که مثل فیلم ها گونه معشوقش رو مخفیانه و تو خواب ببوسه که دست جین بالا اومد و خورد تو صورتش.
با شوک به جین که انگار نه انگار الان بهش ناخواسته سیلی زده بیخیال خواب بود نگاهی انداخت و سریع گونه جین رو بوسید.
با خنده به بیرون از اتاق رفت که یونگی و جیمین رو درحال جنگ باهم و چه وون و هوسوک رو درحال خندیدن و تماشا جنگ اون دوتا دید.

^تو خیلیییی بیخود کردی من و تو خواب بغل کردی!
÷از خداتم باشه خدای جذابیتی مثل من تورو بغل کنه خداروشکر از قصد نبود که فکر کردم بالشتی چیزی هستی دستم و انداختم روت بعدشم....
واقعا اینجا عمارت بزرگ کیم بود یا تیمارستان؟
سری تکون داد و به سمت پایین خواست بره که با دیدن جنی روبه کوک یه لحظه بی حرکت وایساد ولی با کاری که جنی کرد با داد سمت کوک دوید.
.
.
کوک از تختشون بلند شد که به طبقه پایین برای آب خوردن بره.
از پله ها پایین رفت و بعد از رسیدن به آشپز خونه با خوردن آبی دوباره به سمت راه پله و بعد اتاقشون به راه افتاد.

خواست از پله از بالا بره که با صدا زده شدنش توسط جنی برگشت.
سری تکون داد و رو پله اول ایستاد.
_چیزی میخوای؟
جنی با پوزخند نچسبش به سمت کوک رفت و گفت:
-چقدر به تهیونگ دادی که آنقدر خاطرخواهت شده؟
کوک با خونسردی گفت:
_ کارهایی که مخصوص خودت هست و به من نچسبون.
معلوم نیست با چندنفر اینکارو کردی که اولین چیزی که به ذهنت رسید برا زدن مخ تهیونگم همین بود.
روی "تهیونگم" تاکید کرد.
جنی با گیر نیاوردن جواب جونگ کوک رو با تموم وجود به عقب هول داد.

کوک که انتظار این حرکت و نداشت از پشت رو پله ها افتاد و بعد سر خورد و رو زمین افتاد.
نامجون به سمت کوک دوید و جونگ کوکی که همین الان هم خون داشت ازش میرفت رو بغل کرد و روبه یونگی که داشت از پله ها میومد پایین گفت:
*سریعا ماشین رو روشن کن یون.
.
.
.
*POV TAEHYUNG*
با رسیدن به بیمارستان ماشین هنوز کامل نه ایستاده بود که پیاده شد و بدو خودش رو به طبقه و اتاقی که یونگی گفته بود رسوند.
یونگی رو از ته راه رو دید که داشت با نامجون صحبت می‌کرد.
خودش رو به اونا رسوند و با نفس محکمی که گرفت بی اهمیت به سوزش سینش گفت:
+جونگ..جونگ کوکم... چی شده یون؟
نامجون با تاسف سری تکون داد و گفت:
*ته آرامش خودتو حفظ کن جنی با کوک بحثش شد کوک رو هل داد کوک هم با افتادنش کیسه آبش پاره شد و بچه.....
تهیونگ با فهمیدن ماجرا عقب عقب رفت و رو صندلی ولو شد.
سرش رو تو دو دستاش گرفت و بعد از مکثی طولانی گفت:
+بهش گفتم سمت پسرم بره باید با زندگیش خداحافظی کنه...بهش گفتم بهش بیراهه بگه کاری میکنم لال بشه.
بهش گفتم دست روش بلند بکنه کاری میکنم ارزوی یه مرگ راحت به دلش بمونه!!!
چرا...چرا وقتی میدونست کوک بارداره اونو هل داد.
میکشمش...من اون حرومزاده رو میکشم.

M̶o̶r̶p̶h̶i̶n̶e̶Donde viven las historias. Descúbrelo ahora