سالنی که تازه افتاتحیهی شده بود پر بود از آدم های کله گنده به همراه،همراهاشون بعضیا در حال قمار بودت و بعضیا درحال معامله.
با ورود شخصی سالنی که تا چند ثانیه پیش پر از همهمه بود،سالن در سکوت مطلقی فرو رفت و حتی آهنگ ملایمی که پخش میشد هم قطع شد.با وارد شدنش به محل مهمونی،سالنی که تا چند ثانیه پیش پر سروصدا بود با حضور اون الان حتی صدای نفس کشیدن کسی رو هم نمیتونه بشنوه.
با لبخند نمادینی دستشو تو هوا به معنی راحت باشید توی هوا تکون داد،حضار با دیدن حرکت مرد مومشکی نفسی کشیدن و دونه دونه به سمت مرد مومشکی رفتن تا بهش خوش آمد گویی بگن.
مرد مومشکی با صدای بمش روبه جمعیت کرد و با بالا بردن صداش توجه جمعیت رو به خودش داد:
-ممنون که این روزو با حضورتون کنارم هستید همگی خوش آمدید
با گفتن این حرف بهشون فهموند که دوست نداره کسی نزدیکش بشه و حدوحدودشون رو نشونشون داد؛
لبخندی به جمعیتی که داشتن نگاهش میکردن زد و با گفتن اینکه به کاراتون برسید،به سمت میزی که خیلی کم مورد توجهه رفت و با نشستن به اون نگاهی به جمعیت بزرگی که برای افتاتحیهی کازینوش آمده بودن کرد.با دیدن اینکه یک فرد پیر درحال نزدیکشدن به اونه لبخند نمایشی زد و با ایستادن منتظر موند که اون فرد بهش نزدیک بشه.
اون فرد رو میشناخت خیلی خوبم میشناخت..
اون فرد کسی بود که بهش یاد داد رفتار هاشو چه جاهایی چجوری رفتار کنه از اون فرد ممنون بود ولی نه همیشه!مرد مومشکی با همون لبخندی دستشو دراز کرد تا به مرد رو به روش دست بده که با فرو رفتن توی بغل فرد مقابلش دستش تو هوا موند.
اون مرد اینطور بود هیچوقت باهاش دست نمیداد همیشه اعتقاد داشت دست دادن واسه آدم های غریبهاست که چیزی ازت نمیدونن نه اونیکه خودش بزرگت کرده.مرد مو مشکی لبخندی که روی لباش خشک شده بود رو دوباره زنده کرد و با متقابل بغل کردن مرد روبه روش گفت:
-اوه..عمو خوبی؟
مرد ازش جدا شد و با اخم ساختگی که باعث شد صورتش کیوت بشه نگاهش کرد:
-بهم بگو لیچو وقتی میگی عمو حس میکنم شصت سالمه لعنتی من فقط چهل ساله.
و بعد با خنده دستی به شونه ی برادر زادش کشید:
-بیخیال لیچو چه خبرا؟
مرد مومشکی لبخندشو جمع کرد و با نشستن روی صندلی به عموش گفت که کنارش بشینه..
اون عموش بود درسته از یه خون نبودن ولی همیشه کنارش بود..و تقریبا هشتاد پنج درصد از زندگیشو مدیون عموشه.با نشستن عموش کنارش نگاهشو بهش داد و همین که عموش خواست حرف بزنه بادیگاردش سریع امد و با خم شدن تا نیمه به جئون احترام گذاشت و با بالا آوردن سرش گفت:
YOU ARE READING
پارافیلا(کوکوی
Paranormalپسری که خوشحالانه در حال رقص و دلبری روی کاپوت ماشینی.. که صاحبش جئون جونگکوکه.. +میخوای...چیکار کنی؟ _میخوام تورو مال خودم بکنم تا دیگه چشم هیچکدوم از هرزه های بیرون روت نیوفته. +حالا من چه کارم؟ _تو قراره برام برقصی و من از بدنت لذت ببرم _اینکارو...