"سه ماه بعد."
سه ماه از سکسش با اون پسره میگذره و همچنان هم قصد نداره به پسر حقیقت رو بگه "که اون روز فقط گرمش نبود "و باهم سکس کردن!
توی این سه ماه اتفاق های زیادی افتادن و خب اون یه جورایی به پسر عادت کرده بود مثلا از وقتی شبا بهش اجازه داد که میتونه هروقت گرسنش شد بره آشپزخونه یه چی بخوره،همیشه اونو سر یخچال میبینه و از وقتی پسر آمد هر دو سه روز یخچال پر و خالی میشد جوریکه نمیدونست اون پسر این همه غذا رو کجاش میزاره؟
تو این سه ماه نذاشت پسر براش برقصه چون هنوز به خاطر کاری که باهاش گرده بود عذاب وجدان داشت و میترسید بازم به پسر آسیب بزنه!
توی این سه ماه جین و نامجون کارشون رو خوب انجام داده بودن با اینکه هنوز تحت آموزش بودن ولی بازم کارشون خوب بود جوریکه انگار هزار سال سابقهی اینکارو داشتن!
همینطور که نامجون از اولین دیدارشون بهش گفت"ما مثل یه خانواده ازش مراقبت میکنیم"به حرفشم عمل کرد.
اره خب فکر نمیکرد در همین حد وابستهی هم باشن ولی وقتی ریکشن تهیونگ رو وقتی که جین رو دید،دید فهمید بهترین کارو کرد که نامجون رو بادیگارد و جین رو خدمتکار شخصی جونگکوک کرد.
-فلش بک سه ماه قبل-
تهیونگ با حس چیزی که توی موهاش درحال حرکته از حس خوبش لبخندی زد و ول ارومی خورد نمیدونست چیه ولی حس خوبی داشت.
با حس کردن اینکه اون شیء توی موهاش دیگه حرکت نمیکنه اروم چشماشو باز کرد با اینکه تار میدید ولی بازم سعی کرد ببینه اون چیزی که داشت توی موهاش حرکت میکرد چیه؟
با بازو بسته کردن چشماش و تکرار این حرکت کم کم دیدش داشت واضح میشد،چشماشو بست و با خمیازهی بلندی که کشید چشماشو باز کرد.
با دیدن و فهمیدن کسی که داشت با موهاش بازی میکرد جین هیونگش بود لبخندی زد و اروم با صدای بمشکه نشون از تازه بیدار شدنش بود زمزمه کرد:
-جین..هیونگ امدی؟
جین لبخندی به قیافهی کیوت پسر زد و بی توجه به جئون که اون ور اتاق ایستاده بود و داشت نگاهشون میکرد خم شد و لباشو روی پیشونی نسبتا بلند پسر گذاشت و اروم پیشونیش رو بوسید.
با جدا کردن لباش از پیشونیه پسر لبخندی زد و اروم با صدای آرومش زمزمه کرد:
-هیونگی پیشت برگشته ببر کیوتم
پسر با شنیدن این حرف لبخند بزرگی زد و با نشستن روی تخت خودشو تو بغل هیونگش پرت کرد و خیلی محکم هیونگشو بغل کرد انگار نمیخواست باور کنه این یه خوابه!
-میدونم دارم خواب میبینم ولی دلم خیلی برات تنگ شده کاش واقعا برگردی هیونگی..
جین با متوجه شدن به این قضیه که پسر کوچولوش فکر میکنه داره خواب میبینه لبخندی زد و تهیونگو از بغلش در آورد،صورتشو با دستاش قاب گرفت و با جدیت بهش نگاه کرد.
YOU ARE READING
پارافیلا(کوکوی
Paranormalپسری که خوشحالانه در حال رقص و دلبری روی کاپوت ماشینی.. که صاحبش جئون جونگکوکه.. +میخوای...چیکار کنی؟ _میخوام تورو مال خودم بکنم تا دیگه چشم هیچکدوم از هرزه های بیرون روت نیوفته. +حالا من چه کارم؟ _تو قراره برام برقصی و من از بدنت لذت ببرم _اینکارو...