هری رو به سمت چپ راهنمایی میکنم و بی چون و چرا دنبالم میکنه. با جلب شدن توجهش به گروه بزرگی از مردم که با تابلوهایی توی دستهاشون مقابل کلیسای بلوک ایستادن دستم رو محکمتر میگیره. جملاتی که روی تابلوهاشون نوشتن چیزایی هستن که زیاد شنیدمشون و همیشه حالم رو خراب میکنن. نزدیک بودن به هری کاری میکنه که حس کنم قویترم، پس تا جای ممکن بدنم رو به هری نزدیک میکنم.
اونا داد و فریاد میکنن و خوشبختانه فعلاً توجهشون به ما که دستهای هم رو گرفتیم جلب نشده. سعی میکنم دستم رو از دست هری بیرون بکشم اما محکم تر نگهش میداره.
«از این جور آدما متنفرم. من باید بتونم هر کسی که میخوام رو دوست داشته باشم.» هری با لحن خشنی میگه که تا حالا ازش نشنیدم.
«کسایی که تنفر رو پخش میکنن همیشه وجود دارن هری. ولی قبل از اینکه ما رو ببینن باید از اینجا بریم.» سعی کردم که با دلیل آوردن قانعش کنم، ولی میدونم که نمیتونم. فکرش درگیر چیزیه و میترسم از شنیدن چیزی که توی ذهنشه.
«لو بیا دنبالم.»
وقتی سمت غرفهای پر از وسایل مخصوص پراید سر بلوک دنبالش میرم، سعی میکنم این حس که چقدر از اون اسم مستعار خوشم اومد رو نادیده بگیرم. هری حین خریدن تتو پرچم دیگه ای که شبیه مال خودشه دستم رو رها نمیکنه.
«هری داری چه کار میکنی؟» ازش میپرسم ولی به جای جواب دادن، به سمت نیمکتی راهنماییم میکنه و بهم میگه همونجا صبر کنم و بعد از چند لحظه با دستمالی نمناک از همون غرفه برمیگرده.
ازم میپرسه: «بهم اعتماد داری؟»
به چشمهای سبزش خیره میشم و میدونم باید نه بگم اما نمیخوام. اینکه اون وارد زندگیم شد و کنترل همه چیز رو به دست گرفت اصلا چیز عادیای نیست. نمیدونم چرا و چطور ولی من به این پسر طوری اعتماد دارم که فقط کافیه بهم بگه تا همراهش از لبه صخره پایین بپرم تا انجامش بدم.
«آره، بهت اعتماد دارم.» با بالا و پایین کردن سرم حرفش رو تایید میکنم.
«میخوام بهشون یه چیزی نشون بدم و به خاطر همینم باید این تتو رو روی گونت بزنم. اشکال نداره؟» هری ازم میپرسه و با اینکه همچنان سردرگمی از صورتم میباره، سرم رو به دو طرف تکون میدم.
داره به انجام چه کاری فکر میکنه؟
دقیقاً کنارم میشینه و تتوی موقت و دستمال نمدار رو نزدیک گونه م میاره. با اینکه میتونم نگاهش روی خودم رو حس کنم نگاهم رو ازش میدزدم.
درسته که وقتی دور و اطرافشم خیلی پر اعتماد به نفسم، اما یه جورایی ازش میترسم. شخصیتش اونقدر درخشانه که گاهی کنارش احساس میکنم زنگ و رو رفتهام.
«قراره چه کار کنی؟» وقتی میپرسم که بالاخره پارچه و کاغذ رو از گونهام فاصله میده و میتونم تتوی روی گونهام رو حس کنم.
انگار حالا نوبت هری برای مضطرب شدنه، چون نگاهش رو ازم میدزده. «تا حالا پسری رو بوسیدی؟»
«بهت که گفتم من گی نیستم.»
«گی بودن و بوسیدن یه پسر میتونن از نظر فنی دو تا چیز کاملاً متفاوت باشن.» هری اظهار نظر میکنه. میدونم درست میگه ولی نمیتونم بهش حقیقت رو بگم. «چی شده لو؟ داری میترسونیم.»
«من... من تا حالا پسری رو نبوسیدم.»
«خب تا حالا دختری رو بوسیدی؟ قسم میخورم که خیلی فرق ندارن. منظورم اینه معلومه که من از یکیشون بیشتر از اون یکی خوشم میاد-» هری شروع به توضیح
YOU ARE READING
Pride [L.S]
Fanfictionلویی تاملینسون سخت تلاش کرده تا خود واقعیش نباشه. سال ها سعی کرده تا فردی نباشه که مردم قبولش ندارن. دیوارهایی که اطراف خودش ساخته به آرومی توسط پسری قدبلند با چشمهای سبز فرو میریزن. لویی تاملینسون، هری استایلز، راهپیمایی پراید و یک بوسه رو به هم...