2- Hold My Hand

23 8 0
                                    

زین میگه: «اون پسره که اومد نقاشیش رو بکشی خیلی خوشگل بود. خیلی اون پشت موندین.» حالا که سر صبحه پشت پیشخوان نشستیم و حین نوشیدن قهوه برای پریدن خواب از سرمون، گپ می‌زنیم.



در حالی که رفت و آمد مردم رو از پشت پنجره تماشا می‌کنم، با بی حوصلگی جواب میدم: «پرحرف‌ترین کسیه که باید نقاشیش می‌کردم. دائم سوال می‌پرسه، جوک میگه و داستان‌های رندوم تعریف می‌کنه. شخصیت جالبی داره.»



زین با خنده میگه: «اون تو رو یکم از لاکت بیرون کشید. می‌تو‌نستم از اینجا صدای خندیدنت رو بشنوم.»



«نخندیدن بهش سخته و صحبت باهاش آسون. لبخند بزرگش کاری می‌کنه که چیزهای زیادی که آزارت میدن از ذهنت پاک بشن.»



«انگار خیلی درگیرش شدی.»



«نشدم.»



«دیروز با گونه‌های قرمز از اون اتاق اومدی بیرون.»



همون موقع زین باز زیر خنده می‌زنه، دوباره شروع می‌کنم به سرخ شدن. «خب که چی؟ مردم همیشه قرمز میشن.»



زین با شنیدن این حرف سرش رو تکون میده و در نهایت توجه‌ش رو ازم می‌گیره. در حالیکه ایده جدیدی رو طراحی می‌کنه، سکوتی آرامش‌بخش بینمون به وجود میاد. زین بیشتر توی کار طراحی‌های انتزاعیه، درحالیکه من توی کشیدن پرتره و منظره واقعاً ماهرم و کنار هم حجم زیادی هنر رو پوشش میدیم.



صدای هیاهو خیابون‌ رو از داخل استودیو می‌شنوم. می‌دونم که این مهمونی قراره تا خود صبح ادامه داشته باشه و واقعاً مشکلی باهاش ندارم. دوست دارم خوشحالی مردم رو ببینم، به خصوص اگه دلیل شادیشون این باشه که با کسی که واقعا هستن افتخار می‌کنن. مردم با پرچم‌های رنگارنگی که پشت سرشون در دست باد در حرکته، از پشت پنجره استودیو عبور می‌کنن و می‌تونم صدای موزیک و فریاد رو هم بشنوم.



«لویی.»



برای دیدن زین سرم رو بالا می‌گیرم. «بله؟»



«باید بری به مهمونی بپیوندی.»



بدون تعارف به زین میگم: «تو باید بری. تو کسی هستی که بایسکشواله.»



«از این مدل مهمونی‌ها خوشم نمیاد. تو باید بری.»



«چرا؟»



«چرا که نه؟»



به چشم‌هام چرخی میدم. «این یه راهپیمایی پرایده و من هم جز جامعه ال‌جی‌بی‌تی نیستم. منظورم اینه که ازشون حمایت می‌کنم، اما عضوش نیستم. رفتن من مثل مسجد رفتنه در حالیکه حتی مسلمان نیستم.»



«من احمق نیستم، لویی.»



«منم هیچوقت نگفتم که هستی.»

Pride [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora