در کثری از ثانیه پسری که با رنگ پوشیده شده، بدنم رو جلو میکشه در حالیکه بدنم عملاً به پهلو قرار گرفته به سرعت راه میرم و سعی میکنم روی دستی که داخل دستمه یا اینکه چطور موهاش در نسیم ملایم حرکت میکنن تمرکز نکنم.
حین گذشتن از بین جمعیت از افرادی که اطرافم هستن عذرخواهی میکنم که ناگهان هری از حرکت می ایسته.از اونجایی که متوجه ایستادنش نمیشم بهش برخورد میکنم اما قبل از اینکه بتونم به خاطرش عذر بخوام سر و صدای تشویق و هیاهوی جمعیت که حتی از کلمه ای از حرفهاشون سر در نمیارم بلندتر میشه.
تمام چیزی که میدونم اینه که بار حسی این صداها وجود تمام بدنهایی که بیش از اندازه بهم نزدیکن از حد تحملم خارجه. دوباره به نفس نفس میافتم. چند نفری رو کنار میزنم تا بتونم کنار هری بایستم تا وجودش آرومم کنه.
دقیقا زمانی که به هری نگاه میکنم نگاهش به سمت من کشیده میشه. با شروع آتیش بازی فریاد از سر لذت و خوشحالی جمعیت نسبت به کسی که هستن بلند میشه اما من که هنوز هم نگاهم روی پسریه که درخشش آتیش بازی توی چشمهاش به روشنی منعکس میشه به زحمت متوجه آتیش بازی میشم.
انقدر درخشان بودن چشمها طبیعیه؟
بدنهامون به حدی به هم نزدیکن که اساساً هیچ مرزی بینمون وجود نداره. هری تا جایی که لبهاش کنار گوشم قرار بگیرن پایین خم میشه و برخورد نفسهاش به گردنم کاری میکنه که موهای کمرم سیخ بشن.
«راستش مجبور نبودی که دستم رو بگیری، فقط از حس گرفتن دستت خوشم میاد.» هری با صدای آهسته و عمیقی که تبدیل کننده کلمات به یک اثر هنریه توی گوشم زمزمه میکنه.
با وجود چیزی که بهم یاد داده شده بود و حتی بعد از لاس زدن بیشرمانه ش دستم رو از دستش بیرون نمیکشم ولی برای اطمینان دادن بهش دستش رو نفشردم.نگاهم رو از پسر زیبای مقابلم میگیرم و به زیبایی بالای سرمون خیره میشم. رنگها ظاهر همیشگی آسمون رو در هم میشکنن و صداهای بلندی میسازن که در نقطه به نقطه شهر میپیچه. نگاهم دوباره به طرف هری کشیده میشه که مثل اکثر اوقات همون لبخند طبیعی ای که دوستش دارم رو به لب داره.
بالاخره آتیش بازی رو به اتمام میره و جمعیت شروع میکنن به آروم گرفتن. میدونم مهمونی حالا حالاها با پایان خیلی فاصله داره ولی کمی از هیجانش کاسته شده.
هری و من مسیرمون رو ادامه میدیم و مجدداً پسری که دیروز ملاقاتش کردم من رو بین جمعیت جلو میکشه. تراکم جمعیت کم و کمتر میشه تا جایی که به پیاده رویی میرسیم که به زحمت کسی اونجا حضور داره.بر خلاف انتظارم به محض خروج از جمعیت هری دستم رو رها میکنه. از دور به جمعیت نگاه میکنم و مثل هر باری که جمعیت بزرگی رو تماشا میکنم حیرت زده میشم. اما حالا برای اولین بار میخوام به کس دیگهای چیزی که حس میکنم رو نشون بدم.
CITEȘTI
Pride [L.S]
Fanfictionلویی تاملینسون سخت تلاش کرده تا خود واقعیش نباشه. سال ها سعی کرده تا فردی نباشه که مردم قبولش ندارن. دیوارهایی که اطراف خودش ساخته به آرومی توسط پسری قدبلند با چشمهای سبز فرو میریزن. لویی تاملینسون، هری استایلز، راهپیمایی پراید و یک بوسه رو به هم...