تهیونگ تن خسته اش رو سر دادو روی زمین گوشه ی سالن نشست. پرونده ی مزخرف جلوش باز بودو کاغذای لعنت شده دورش روی زمین ریخته بودن. دیگه نتونست بغض سنگین نشسته توی گلوش رو تحمل کنه. حالا که خونه خالی از ساکنینش بود می تونست تمام دردی که روی دوشش بودو بباره تا کمی قلب سنگینش سبک تر بشه. به کاغذایی که از اکثرشون سر در نمیاورد نگاه کردو اشک ریخت. خیلی خودشو قوی نشون داده بود، خیلی دق فرو داده بود تا دل کسی خالی نشه اما حالا... حالا فقط خودش بود پس می تونست اشک بریزه. درست زمانی که فکر می کرد همه چیز بهتر شده روزگار برگ جدیدی رو کرده بود تا بهش ثابت کنه همه چیز اونجور که میخواد پیش نمیره. به صورتش دست کشیدو زانوهاشو بغل کرد. نیاز داشت هانا بیاد، بیاد و بغل بگیرتش، موهاشو نوازش کنه، بهش بگه همه چیز درست میشه... نیاز داشت هانا باشه... فقط باشه. فقط بودن اون زن به تنهایی حالش رو بهتر می کرد.
سرشو روی زانوهاش گذاشت، از... از پسش بر می اومدن مگه نه؟بازم همه چیز درست می شد... همه چیز به روال سابق بر میگشت مگه نه؟_____________________
«فلش بک»
_خب همگی خسته نباشین... حواستون به مواردی که گفتم باشه
حاضرین جلسه سر تکون دادن، بنگ شی هیوک جلو تر از بقیه از اتاق کنفرانس خارج شد، جین نگاهش رو بین اعضا چرخوند و گفت:
_این یکی... یکم سنگین نیست؟
شوگا لب پایینش رو توی دهنش کشیدو کلافه سر تکون داد، گفت:
_چی بگم!
نامجون به اعضا نگاه کردو سعی کرد آرومشون کنه:
_ما از پس سخت تر از اینش هم بر اومدیم، این که چیزی نیست
جونگ کوک به بزرگ ترین هیونگش نگاه کردو گفت:
_فیلمت چی پس هیونگ؟ میتونی اینا رو با هم هندل کنی؟
قبل از اینکه جین حرف بزنه جیهوپ متوجه جیمین شد که سرشو توی گوشیش کرده بود و اصلا به حرفای اونا اهمیتی نمی داد، خودکارشو پرت کرد سمتش که نتیجه اش یه ضربه ی نسبتا آروم به سرش شد، گفت:
_یااا! تو حواست کجاست بچه؟
جیمین اخماشو توی هم کشیدو گفت:
_چرا میزنی هیونگ؟
تهیونگ دست به سینه به سولمیتش نگاه کردو گفت:
_چته امروز؟ از صبح پاچه می گیری!
_هیچیم نیست! یکم خسته ام فقط همین
نامجون نفس کلافه اش رو بیرون دادو گفت:
_بچه ها این سالگرد مهمه... دیدین که بنگ شی چی گفت؟ باید همه ی تمرکزمون رو بذاریم روش
_پس فیلم جین هیونگ چی؟
شوگا به کوک نگاه کردو گفت:
_تو چرا سوزنت گیر کرده؟
همه خندیدن، جونگ کوک با تخسی به صندلیش تکیه دادو گفت:
_خب اون مهمه!
جیمین نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
_پس خودت چی؟ مگه ازت برای داوری یه مسابقه ی خوانندگی دعوت نکردن؟
جونگ کوک چشماشو روی هم فشردو آه کشید. گفت:
_وای هیونگ یادم ننداز! احساس میکنم قراره این دو ماه این همه فشار کاری ما رو بکشه!
جین پس گردنی به مکنه زدو گفت:
_جمع کنین خودتونو این لوس بازیا چیه! لازمه روزای قبل از دبیو رو یادآوری کنم؟ یا مثلا دو سال اولمون رو؟ یا شایدم اون سالایی که پشت سر هم رفتیم سرباز...
_بسه هیونگگگگ باشه!
تقریبا همشون هم صدا نالیدن و بعد انگار که قانع شده بودن دیگه این بحث رو ادامه ندادن.
شوگا گفت:
_اینکه هر کدوممون مستقل از گروه هم فعالیت می کنیم یکم برنامه هامونو فشرده کرده اما چیزی نیست که از پسش بر نیایم.
پسرا سر تکون دادن، همون موقع در اتاق کنفرانس باز شد و قامت کوچولوی بائک هیون ظاهر شد. چشماشو دور سالن چرخوندو بعد که عموی مورد علاقه اش رو دید گل از گلش شکفت. دوید تا خودشو توی بغلش بندازه. تهیونگ با دیدن اون صحنه ی همیشگی چشماشو توی کاسه چرخوندو پوف کلافه ای کشید. همه ی عمو ها حالا که پسر کوچولوی لوسشون اونجا بود با خوشحالی اطرافشو فرا گرفتن. جیمین موهای پسر بچه رو به هم ریخت و گفت:
_آیگوووو پسر کوچولومون اومده اینجا! چطوری تو بچه؟
_عمو چیمی! من دیگه بزرگم.
همه خندیدن، جونگ کوک تن پسر بچه رو به خودش فشردو گفت:
_با کی اومدی؟
_آقای هان منو آورد... عمو گوک؟ بچه هات کجا ان؟
جونگ کوک پشت دست پسرک رو بوسیدو گفت:
_اونا با مامانشون رفتن نیویورک... یک هفته دیگه میان
بائک هیون اخماشو توی هم کشیدو گفت:
_من می خواستم بیام خونه ی شما پیش جونگسا!
جیمین لبخند زدو گفت:
_دوست داری بیای پیش جیهان؟
بائک هیون به باباش نگاه کردو گفت:
_بابایی؟ میذاری برم خونه ی عمو چیمی اینا؟
تهیونگ چشماشو ریز کردو گفت:
_از اون لحظه که اومدی یه نیم نگاه هم به من ننداختی! حالا یادت اومده بابایی اینجاست؟
بائک هیون سرشو کج کردو با کیوتی گفت:
_خب عموها ناراحت می شن اگه من فقط به بابام توجه کنم... مگه نه عموها؟
همه با شنیدن این جمله خندیدن، جونگ کوک سر پسر کوچولو رو بوسیدو گفت:
_جیناعه کوچولو نیومده باهات؟
_اون همیشه به مامانی می چسبه. هنوز کوچولوعه! تازشم عمو...
سرشو نزدیک گوش جونگ کوک بردو آهسته گفت:
_از بین شماها اون از عمو جیمینی خوشش میاد اما من شما رو دوست دارم!
جونگ کوک به این خود شیرینی بائک هیون خندید، توی بغلش فشردتش و گفت:
_آیگووو تو پسر کوچولوی منی!
تهیونگ پسرش رو به زور از آغوش جونگ کوک بیرون کشیدو گفت:
_بائک هیون بغل دوست نداره!
پسر بچه چپ چپ به پدرش نگاه کردو گفت:
_بابایی؟ چرا دروغ می...
تهیونگ دستشو جلوی دهن پسرش گذاشت، خندیدو رو به پسرا گفت:
_مامانت کجاست؟ کی بریم خونه؟
جیمین به اون پدرو پسر نگاه کردو گفت:
_خب بذار امروز بیاد پیش ما
تهیونگ به بائک هیون نگاه کردو گفت:
_باشه یه وقت دیگه هیونگ... جیناعه تنها میشه توی خونه
جیمین باز اصرار کرد:
_خب جیناعه هم بیاد!
بائک هیون دست پدرش رو کنار زدو گفت:
_نه! من میخوام با جیهان بازی کنم. ما دو تا پسریم اون نمیتونه بیاد
تهیونگ با لبخند کمرنگی رو به پسرش گفت:
_اون این همه تو رو دوست داره اما تو اصلا هواشو نداری!
بائک هیون نگاهشو به رو به رو داد، کمی فکر کردو بعد به عمو جیمینش خیره شد، لب و لوچه اش رو دقیقا مثل تهیونگ جمع کردو گفت:
_عمو من یه روز دیگه میام خونه ی شما... امروز به آبجیم قول دادم باهاش باب اسفنجی ببینم!
پسرا لبخند زدن، شوگا موهای پسر بچه رو به هم ریخت و گفت:
_جدیدا کم میای اینجا. ما دلمون برات تنگ میشه هیون کوچولوی هانا! بیشتر بیا باشه؟ تمرینای پیانو نصفه کاره مونده.
بائک هیون لبخند خجالت زده ای زدو مودبانه گفت:
_حتما عمو، منم خیلی دلم تنگ میشه اما باید روزا برم مدرسه. تکلیفامو که نوشتم میام
نامجون با لبخند به پسر بچه نگاه کردو گفت:
_پسر سخت کوش خودمه!
همون لحظه یکی از منیجرا به همراه هانا و جیناعه که دستش توی دست مامانش بود وارد شدن، همین که هانا سلام کرد همه برگشتن سمتشون و دقیقا همون استقبالی که از بائک هیون داشتن رو به جیناعه کوچولو هم هدیه دادن.
جیهوپ رو به هانا گفت:
_کم پیدایی دختر! حالا که اینجا کار نمی کنی ماها خیلی کم می بینیمت!
هانا لبخند زد، چشماشو باز و بسته کردو گفت:
_تا همیشه که نمی تونستم زیر سایه ی کمپانی کار کنم! ولی اوپا!... شما هم پر مشغله این! این روزا همتون درگیرین!
تهیونگ آه کشان از روی صندلی بلند شدو دستشو دور کمر هانا حلقه کرد، لبخندی به روش زدو گفت:
_دست روی دلم نذار! این دو سه ماه پیش رو قراره خیلی سخت بشه!
هانا با اخم ظریف روی صورتش تار موی تهیونگ رو از روی پیشونیش بالا دادو پرسید:
_چطور؟
ته سرشو خم کرد تا بیشتر توسط دست هانا لمس بشه! آروم گفت:
_کارای سالگردمون
لبخندی روی صورت زن نشست، گفت:
_آره... تقریبا یادم رفته بود!
_فعلا فراموشش کنیم! کارای کتابت چطور پیش میره؟
هانا برگشت سمت جین که این سوال رو پرسیده بود. گفت:
_خوبه... با انتشارات صحبت کردم. یه مدت دیگه منتشر میشه
_مامانیییی
هانا صحبتش رو ادامه نداد، برگشت سمت دختر کوچولوش که با تخسی و خستگی خودشو توی بغل جیمین انداخته بود. آه کشیدو گفت:
_فکر کنم بهتره ما دیگه بریم... جیناعه خسته شده
بائک هیون پوف کلافه ای کشیدو گفت:
_اصلا چرا آوردیمش؟
جیناعه که واقعا خوابش میومد با شنیدن حرف داداشش چشماش پر اشک شدو چونه اش لرزید، نگاه براق و مظلومشو به صورت باباش دادو گفت:
_هیون هیونگ منو دوشم نداله!
تهیونگ که دلش غنچ رفته بود بائک هیونو زمین گذاشتو دخترشو از جیمین گرفت، جیناعه سرشو روی شونه ی باباش گذاشتو دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرد، ته سرشو بوسیدو گفت:
_داداش عاشق توعه عمر من! الانم شوخی کرد
به بائک هیون نگاه کردو گفت:
_مگه نه هیون؟
بائک هیون چشاشو توی کاسه چرخوندو پای خواهشو ناز کرد، گفت:
_باشه ! ببخشید جیناعه!
هانا خندید، رو به اعضا گفت:
_فردا شب وقتتون آزاده بیاین خونه ی ما؟ اینطور که معلومه تا یه مدت قراره حسابی سرتون شلوغ شه و نمی تونیم دور هم جمع بشیم... بهتره از فرصت استفاده کنیم!
همشون با لبخند سرشونو تکون دادن، جونگ کوک گفت:
_یونا و دوقلو ها تا هفته ی دیگه نیستن... پس من تنهام!
پسرا به حرف کوک خندیدن، یونگی به پاش لگد زدو گفت:
_خب حالا! زن و بچه هاش که نیستن عین گربه ی بارون خورده میشه!
جونگ کوک چشاشو ریز کردو رو به یونگی گفت:
_گربه؟ من گربه ام؟
وقتی یونگی اعتراض کرد همه خندیدن.
فارغ از اینکه این استراحت کوتاه و پر از خنده... دیگه داشت به آخر می رسید
YOU ARE READING
💜DARK VIOLET💜
Fanfictionفصل دوم فیک 💜I PURPLE YOU💜 🔴فصل اول کامل شده ژانر: عاشقانه، درام، ریل لایف کارکتر ها:کیم تهیونگ، کیم هانا، کیم بائک هیون، کیم جیناعه، اعضای بی تی اس و ... وضعیت: در حال آپ نویسنده: iii_bts@