💜part 4💜

562 39 12
                                    

با نگرانی خدمتکارشون رو صدا زد، زن سراسیمه وارد سرویس بهداشتی شد. هانا دستمال خون آلود رو بالا گرفت و گفت:
_کسی چیزیش شده؟
زن جا خورده به خون ها نگاه کردو گفت:
_خانوم... من... من نمیدونم!
هانا دستی به صورتش کشید، سر تکون دادو با لبخند کمرنگی گفت:
_مشکلی نیست عزیزم... میتونی بری
_خانوم میخواین من از بقیه سوال کنم؟
_نه ممنونم... میتونی برگردی سر کارت، نگرانش نباش
خدمتکار لبخند لرزونی زدو بعد از تعظیم از دسشویی خارج شد، هانا به دستمال توی دستش نگاه کردو بعد از بیرون فرستادن نفس کلافه اش رفت سمت اتاق بائک هیون، پسرش رو در حالی پیدا کرد که داشت یک پاکت فریزری رو که حاوی دو تا ساندویچ کره بادوم زمینی بود توی کیفش جا میداد، برای جلب کردن توجهش چند ضربه به در زد، وقتی پسرش برگشت و نگاهش کرد لبخند زدو گفت:
_میتونم بیام داخل؟
هیون لبخند مستطیلی زدو گفت:
_البته مامان... بفرمایید
هانا کنار پسرش روی زمین نشست، موهاش رو نوازش کردو گفت:
_چه خبر پسر مامان؟ مدرسه بهت خوش میگذره؟
هیون سر تکون داد، دست آزاد مادرش رو بین دست های کوچیکش گرفت و نوازشش کرد، گفت:
_بله اوما... مدرسه خوبه، درس هام رو هم خیلی خوب میخونم
_دوسشون داری؟ تکلیف هات رو که انجام میدی خسته نمیشی؟
_نه... من خیلی خوب درس میخونم، عمو جونی بهم گفت همه چیز با تلاش خیلی خوب میشه
هانا خم شدو پیشونی پسرش رو بوسید، گفت:
_البته که همینطوره... اما نمیخوام به خودت سخت بگیری، من دوست دارم که کلی دوست پیدا کنی، بازی کنی، توی مدرسه بهت خوش بگذره، با همکلاسی هات بازی کنی و توی درسی که ازشون بهتری بهشون کمک کنی... برعکسش هم... درسی که احساس میکنی برات یکم سخته ازشون کمک بگیری
بائک هیون با اخم ظریفی گفت:
_من توی همه ی درسا خوبم
_هیونم... اینکه یه چیزی رو ندونی هیچ اشکالی نداره... آمممم... مثلا عموهات رو ببین، عمو شوگا توی سبک خودش که رپه خیلی خوبه، عمو هوپ و عمو جیمینت مهارت خیلی زیادی توی رقص دارن، عمو جون خیلی باهوشه ، عمو جین استعداد بازیگری خیلی خوبی داره، عمو کوک... اون توی خیلی چیزا خوبه، بابات هم همینطور!
هیون با علاقه در ادامه ی حرفای مادرش گفت:
_بابایی خیلی جذابه
هانا با لبخند پر مهری گفت:
_اون واقعا جذابه
_منم مثل بابایی ام؟
هانا پسرش رو توی آغوش کشید، گفت:
_البته که هستی! من خیلی خوش شانسم که تو پسر منی هیون
بائک هیون خودشو بالا کشید تا گونه ی مادرش رو ببوسه، هانا با لذت چشماشو بست و بعد گفت:
_فقط یه چیزی هست که میخوام خیلی خوب بدونی!
بائک هیون با چشمای منتظرش به مادرش نگاه کرد، هانا با شست روی گونه ی پسرش رو نوازش کردو گفت:
_من میخوام تو خودت باشی بائک هیون! ازت نمیخوام توی همه ی درسات نمره A بگیری، نمیخوام به خاطر اینکه خانواده ات معروفن به خودت سخت بگیری... تو پسر با استعداد و مهربونی هستی، میخوام اگه یه جایی یه نفر سر راهت قرار گرفت که توی یه چیزی ازت بهتر بود ازش یاد بگیری... هیون ندونستن عیب نیست، نپرسیدن برای دونستن عیبه، متوجه شدی؟
بائک هیون با لبخند سرش رو تکون داد، دست هاش رو دور گردن مامان هاناش حلقه کردو گفت:
_وقتی باهام حرف میزنی... این مدلی... خیلی دوست دارم.
هانا خندید، گفت:
_من از وقتی تو توی شکمم بودی همیشه باهات حرف میزدم، در مورد مسائلی که پیش میومد، وقتی ناراحت بودم، چقتی خوشحال بودم... تو همیشه همدم مامانی بودی و هستی
هیون دستش رو روی قلب مامانش گذاشت، گفت:
_من مواظبتم مامان
_میدونم پسرم...
کمی پسرش رو از خودش فاصله دادو بعد گفت:
_میتونم یه سوال بپرسم ازت؟
_بفرمایید
_امروز خیلی اتفاقی توی دسشویی یه دستمال دیدم که خونی بود... احیانا مسئله ای پیش نیومده که بخوای به مامان بگی؟
بائک هیون سرش رو به طرفین تکون داد، لبخند اطمینان بخشی زدو گفت:
_هیچی نشده مامانی... جوجه کوچولوی توی حیاط از لونه شون افتاده بود پایین بالش یکم خونی شده بود... من و جیناعه پیداش کردیم ، جیناعه میخواست براش چسب زخم بزنه اما من نذاشتم، فقط زخمش رو پاک کردیم و بعد من گذاشتمش بالا توی لونه اش .
هانا ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_پسر مهربون من! پس امروز به یه پرنده کمک کردین!؟
_بله!
هانا به ژست با نمک پسرش که پر غرور بهش نگاه میکرد لبخند زد، گفت:
_حالا که اینجوریه یه جایزه پیش من داری!
هیون چشماش برق زد، با ذوق گفت:
_آره؟ چه جایزه ای؟ بزرگه؟ چیه؟
هانا خندید، گونه ی پسرش رو محکم بوسید،روی تخت نشوندش و در حالی که خودش از جاش بلند می شد گفت:
_با بابات مشورت میکنم... خیلی زود می رسه به دستت!
بائک هیون لبخند خوشحالی زدو گفت:
_مرسی مامانی
_من میرم دوش بگیرم، اگه بابا زنگ زد خبرم کن.
************************
_این چیه؟
بائک هیون لبخند مودبانه ای زد، به پسر بچه نگاه کردو در حالی که دوباره یکی از ساندویچ ها رو سمتش می گرفت گفت:
_این برای آشتیه... من میخوام که دوست بشیم
سونگ مین هیوک نگاه مرددش رو بین چهره ی پسر بچه ی مقابلش و ساندویچ توی دستش انداخت، گفت:
_ولی تو منو زدی!
_من معذرت میخوام... عصبانی شدم و کار بدی انجام دادم، به خاطر همین حاضرم هر کاری که بگی بکنم تا منو ببخشی
مین هیوک لباشو توی دهنش کشید، ساندویچ رو از دست هیون گرفت و گفت:
_بابات بهت گفت این کار رو بکنی؟
بائک هیون سرش رو پایین انداخت، دستاشو پشت بدنش قفل کردو گفت:
_بابام برای کارش رفته بوسان... یه چند روزی هست
_با همگروهی هاش؟
بائک هیون متوجه کنایه ی توی حرف های همکلاسیش شد، اما گفت:
_آره... با عمو هام رفته
مین هیوک سر تا پای بائک هیون رو از نظر گذروند، هیون پیش همه محبوب بود، باهوش بود و معلما کلی جلوی اسمش توی برد کلاس ستاره گذاشته بودن، لچازم تحریرش، کیفش و کفش هاش با اینکه ساده بودن اما واقعا قشنگ بودن... خودش هم... بائک هیون هم واقعا خوش قیافه بود. همه ی اینا باهث میشد مین هیوک ازش خوشش نیاد. قبل از اینکه بیاد مدرسه توی فامیل و حتی محل کار پدر و مادرش حسابی مرکز توجه بود اما حالا! پسر وی بی تی اس توجه ها رو ازش گرفته بود!
گفت:
_مشقامو تا یک هفته بنویس!
بائک هیون جا خورده و با چشمای گرد شده نگاهش کرد، گفت:
_چی؟
مین هیوک گازی از ساندویچی که هیون براش آورده بود زدو گفت:
_خودت گفتی هر کاری بخوام میکنی! یک هفته مشقامو بنویس!
_و...ولی...
_ولی چی؟ مگه نمیخوای ببخشمت؟ تو من رو زدی و قلدری کردن کار بدیه! اگه طرفدارای بابات بفهمن پسر کیم تهیونگ برای هم کلاسیش قلدر...
_باشه
مین هیوک به هیونی که وسط حرفش پریده بود نگاه کرد، بائک هیون دست هاش رو مشت کردو با سری پایین ادامه داد:
_باشه... مشق هات رو می نویسم
سونگ مین هیوک سر تکون داد، انگشت های آغشته به کره ی بادوم زمینیش رو لیس زدو بعد از توی کوله اش دفتر ریاضی و ادبیات کره ایش رو در آورد، اون ها رو سمت پسر مقابلش گرفت و گفت:
_خوش خط بنویسی ها!
بائک هیون سرش رو تکون دادو دفتر ها رو از همکلاسیش گرفت، مین هیوک بدون زدن هیچ حرف دیگه ای زیپ کیفش رو بست و از هیون دور شد تا بره پیش دوست هاش.
بائک هیون هم در حالی که دفتر ها رو به سینه اش چسبونده بود به مسیری که مین هیوک در پیش گرفته بود خیره شد.
******************************
با نشستن لب هایی روی پیشونیش با ترس چشم هاش رو باز کرد، تا خواست واکنش نشون بده متوجه عطر آشناش شد، با چشم های گرد شده از تعجب کمی توی جاش جا به شد که فرد مقابلش عقب کشید، با بهت لب زد:
_تهیونگ!
ته لبخند مستطیلی و عاشقانه ای به روی همسرش زد، دوباره خم شد تا تن ظریفش رو توی بغل بگیره، گفت:
_سلام عزیزم
هانا با بغض ناشی از خوشحالی چنگ زد و پیراهن کرمی رنگ تهیونگ رو محکم گرفت، توی آغوش ته فرو رفتو گفت:
_کی اومدی؟
مرد بوسه های ریزی روی سر همسرش کاشت، همزمان گفت:
_همین نیم ساعت پیش رسیدم.
هانا از آغوش ته خارج شد، با دست هاش صورتش رو قاب گرفت و بوسه ی دلتنگی روی لب های مردش کاشت، تهیونگ با پلک های روی هم افتاده به بوسه عمق بخشید و طولانی ترش کرد، هانا باز هم رضایت نداد و با دست هاش که دور گردن تهیونگ حلقه کرده بود اون رو سمت خودش کشید تا کنارش دراز بکشه، مرد بی حرف روی تخت دراز کشیدو هانا رو توی آغوشش حل کرد، با انگشتاش موهای زن رو که عاشقانه می پرستیدشون نوازش کرد، هانا گفت:
_دلم تنگ شده بود... خیلی... خیلی دلم تنگ شده بود
ته نفس عمیقی کشید، لبخند پر عشقی روی لباش نشست و در حالی که به عکس بزرگ مقابل تختشون که همه ی اعضای خانواده ی چهار نفرشون توش حضور داشتن خیره شده بود گفت:
_منم همینطور.
هانا دست تهیونگ رو گرفت و بوسید، گفت:
_بچه ها کجان؟
_پایین... گفتم میرم مامانو بیدار کنم بریم بیرون با هم.
_بیرون؟ تو خسته ی راهی. یکم استراحت کن
تهیونگ به سمت هانا چرخید، دستش رو دور کمرش انداخت و در حالی که خیره شده بود توی چشماش گفت:
_خسته نیستم. بچه ها هم گناه دارن... چیه همیشه توی خونه ان!
هانا لبخند زد، سرش رو تکون دادو گفت:
_من حرفی ندارم... هر چی تو بگی
پتو رو از روی خودش کنار زدو خواست بلند بشه که تهیونگ باز بغلش کردو گفت:
_ناراحت که نشدی ازم؟ اون روز رو میگم...
هانا موهای همسرش رو از روی پیشونیش کنار زد،گفت:
_تصویری در موردش حرف زدیم که!
_هانا... اون مجازیه، من میخوام حضوری در موردش حرف بزنیم
_ناراحت نشدم ته... حق با تو بود، نباید پنهونش میکردم ازت، فقط حس کردم حالا که اینجا نیستی بهتره الکی نگرانت نکنم، اما تو پدر بائک هیونی، باید در جریان قرارت میدادم.
تهیونگ با لبخند کمرنگی چشماشو بازو بسته کرد، با پشت دست روی بازوی هانا نوازش وار دست کشید، گفت:
_میخوام توی هر چیزی بهم اعتماد کنی
_همیشه اعتماد داشتم و دارم
_نمیخوام هیچ چیزی رو توی خودت بریزی یا مجبور شی تنهایی مشکلی رو حل کنی! تو همسر منی هانا! مادر بچه هامی! اگر قرار بود هر کدوممون مسائلی که پیش میاد رو تنهایی هندل کنیم اصلا چه نیازی بود یه خانواده بشیم؟
_درسته عزیزم... حق با توعه.‌ من متاسفم
تهیونگ خندید، پشت پلک های همسرش بوسه نشوندو گفت:
_نگفتم که عذرخواهیت رو بشنوم، حالا دیگه پاشیم... من یه دوش میگیرم تو هم لباس بپوش، از اون طرف بچه ها رو میذاریم خونه ی مامان اینا شب اونجا بمونن!
هانا چپ چپ به همسرش نگاه کرد، گفت:
_باید حدس میزدم این بیرون بردن بچه ها یه نقشه ای پشتشه!
تهیونگ قهقهه زد، از روی تخت بلند شدو گفت:
_در مورد اینکه بچه ها مدت زیادیه بیرون نرفتن کاملا صادق بودم اما... در مورد نقشه ی پشتش... یک ماه خونه نبودما!!!
هانا خندید، قبل از اینکه تهیونگ بره توی حموم خودش رو بهش رسوند، روی انگشت های پاش بلند شدو گونه ی همسرش رو بوسید، خیره شد توی چشماش و گفت:
_معلومه که همینطوره! یک ماه نبودی... این یک ماه برای من خیلی طولانی گذشته!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 14, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

💜DARK VIOLET💜Where stories live. Discover now