_جیهان؟ مامانو که اذیت نمیکنی مگه نه؟
جیهان با چشمای حلالی شده به باباش نگاه کردو خندید، جیمین که دلش ضعف رفته بود لبخند زدو ادامه داد:
_تو پسر کوچولوی خوب منی... در نبود من مواظب مامانت باش ، باشه؟
همسرش گفت:
_جیمین! جیهان چهار سالشه
جیمین خندید، به می چا نگاه کردو گفت:
_بلاخره باید بهش توصیه های لازم رو بکنم!
جونگ کوک خودشو روی تخت جیمین انداخت و مشت آرومی به شونه اش زد، گفت:
_جیمین شییییی چقدر حرف میزنی! بسه دیگههه
جیمین جونگ کوک رو چپ چپ نگاه کردو گفت:
_تو همین دو دقیقه ی پیش بعد از سه ساعت حرف زدنت با یونا تموم شد! چی میگی الان؟
_عمو گوکیییی
جونگ کوک به صفحه ی لپ تاب جیمین نگاه کردو گفت:
_جیهان هیولا ! سلام پسرک تخس، حالت چطوره؟
می چا با اعتراض گفت:
_جونگ کوک شی! بچه ام خیلی هم خوبه
جیمین هم با چشمای ریز شده ضربه ی آرومی به پهلوی کوک زدو گفت:
_یااااا پسر من به این معدبی و خوبی!
جونگ کوک پهلوش رو گرفت و با درد ناله کرد، گفت:
_تو و ته ته هیونگ جدیدا همش منو می زنین!
جیمین غش غش خندیدو گفت:
_تهیونگ حق داره!
جونگ کوک لب برچید و لوس گفت:
_یعنی چی حق داره؟ در طول روز همینجوری بیخودی منو میزنه، بهم بی محلی میکنه و پشت چشم برام نازک میکنه... تو میدونی چش شده جیمین شی؟
_اینقدر به من نگو جیمین شی جیمین شی! منم هیونگ توام!
_هیونگ کوچولوووو
می چا خندیدو گفت:
_کوکی اوپا! جلوی من و جیهان به پدر بچه ام نگو کوچولو!
جونگ کوک با خجالت دستی به گردنش کشیدو گفت:
_می چا شی... من فقط شوخی کردم.
جیمین دوباره جونگ کوک رو زدو گفت:
_خرگوش بی ادب!
می چا با لبخند به بحث دو تا از اعضای مکنه لاین نگاه کردو بعد از خداحافظی از جیمین و جونگ کوک به تماس تصویریشون پایان داد، همون موقع در اتاق مشترک جیمین و جونگ کوک زده شد، کوک درو باز کردو تهیونگ رو دید. دعوتش کرد داخل که ته پشت چشمی براش نازک کردو گفت:
_چه با ادب!
_هیونگگگ! مشکلت با من چیه؟
تهیونگ بدون حرف به سرویس بهداشتی رفت، کوک به جیمین نگاه کردو گفت:
_چش شده به نظرت؟
جیمین شونه هاشو بالا انداخت، تهیونگ یکم بعد از سرویس خارج شد، انگار سرشو زیر شیر آب گرفته بود . پسرا بهش نگاه کردن، جیمین خواست حرفی بزنه که گوشی تهیونگ زنگ خورد، ته با خوندن اسم مخاطبی که باهاش تماس گرفته بود با کلافگی دستی به صورتش کشید، جوابش دادو گفت:
_بله؟
_آقای کیم
_بله منیجر نا؟
_در مورد مسئله ای که یک ساعت پیش بهتون گفتم...
تهیونگ حرف منیجرش رو قطع کردو گفت:
_من اطلاع داشتم! چیز خاصی نبود... همسرم بهم گفته بود
_اما تهیونگ شی! ایشون باید به کمپانی هم اطلاع میدادن
_خیلی ببخشید!؟ این زندگی شخصی منه! من با کمپانی قرارداد دارم نه پسرم!
_اما خبرگذاری ها...
_همسرم میدونه داره چیکار میکنه
_شما نمیخواین اقدام قانونی بکنین؟
_اونا فقط دو تا بچه ان! چه اقدام قانونی ای؟
_آقای کیم!!!
_خیلی معذرت میخوام منیجر نا... راستش من یکم سرم شلوغه
مرد پشت خط نفسشو با کلافگی بیرون داد، تهیونگ تلفنو قطع کردو چشماشو روی هم فشرد.
_چی شده ته هیونگ؟
تهیونگ خواست جواب کوک رو بده که تلفنش دوباره زنگ خورد، ته عصبی تلفن رو جواب داد، شنید:
_عزیزم؟ بهم زنگ زده بودی؟
_آره! چهل دقیقه ی کوفتی پیش!
_چ...چرا اینجوری حرف میزنی تهیونگ؟ چی شده؟
_چرا بهم نگفتی هیون توی مدرسه دعوا کرده؟
_ته... من...
_چرا مخفی کردی؟ من پدرشم! حق نداشتم بدونم بچه ام توی مدرسه درگیری داشته؟
_از کی شنیدی؟
تهیونگ عصبی خندید، موهاشو توی مشتش گرفتو گفت:
_الان این مهمه؟ اصلا شنیدی چی گفتم؟
_عزیزم... من...
_مثل همیشه! این کاریه که همیشه میکنی هانا! چرا؟ فکر میکنی عرضه ندارم از پس مشکلات خانواده ام بر بیام؟
_اینقدر سر من داد نزن! چیز خاصی نشده بود که بخوام نگرانت کنم
_هیون هم میدونه بهم نگفتی؟؟؟ قرار نگذاشتیم بچه ها رو اینجوری بار نیاریم؟
_بهت گفتم سر من داد نزن!
ته خودشو روی کاناپه انداخت، با پاهاش روی زمین ضرب گرفت و گفت:
_پرسیدم بائک هیون میدونه ازم مخفی کردی؟
_نه... نه ته... من نگفتم بهت نمیگم! خودش ازم خواست بهت نگم تا نگران نشی اما من بهش نگفتم که قراره بهت اطلاع بدم یا نه... همون روز هم رفتم مدرسه اش ، با مدیرش حرف زدمو گفتم به خانواده ی اون بچه بگه اگه حرفی داشتن با خودم تماس بگیرن
_و الان خبرگزاری ها دنبال گزارش مدرسه ان!
_فردا خودم میرم با خانواده ی سونگ مین هیوک حرف میزنم
تهیونگ با داد گفت:
_محض رضای خدا هانا! محض رضای خدا یکم هم نظر منو بخواه! من پدرشم... میدونی وقتی منیجر بهم گفت چی شده چه حالی داشتم؟ خبرگزاری ها و آدمای دنبال این خبر میتونن برن به درک! حالش خوبه؟
هانا نفس لرزونشو بیرون دادو گفت:
_اون بی دلیل دعوا نمیکنه
_نگفت چرا درگیر شده؟
_نه... نه نگفت، منم بهش فشار نیاوردم که حرف بزنه. تو که می دونی اون چجوریه
تهیونگ سرشو به پشتی کاناپه تکیه دادو چشماشو بست، با کلافگی گفت:
_میدونم
_نباید به روش بیاریم باشه؟ همون روز هم که باهاش حرف زدم بهم گفت مدیرشون از واکنش کمپانی تو و دردسر شدن این جریان برات حرف زده و نگرانش کرده.
تهیونگ لبخند تلخی زد، گفت:
_اون هشت سال و نیمشه هانا! چرا اصلا باید ذهنش درگیر این بشه که باید از من و کارم مراقبت کنه؟
_تهیونگ! تو پدرشی! خودت خوب میدونی چقدر بهت افتخار میکنه
ته دست آزادشو روی زانوش مشت کرد، گفت:
_خیلی ازت عصبانی ام هانا
_میدونم... اما بهم اعتماد داری نه؟
تهیونگ چیزی نگفت، داشت، به هانا اعتماد داشت... خیلی هم زیاد بهش اعتماد داشت اما برای الان... الان عصبانی بود.
هانا وقتی سکوت تهیونگ رو دید گفت:
_بعدا حرف میزنیم. فعلا قطع میکنم.
صدای بوق اشغال که بلند شد، تهیونگ تلفن رو از روی گوشش پایین آورد، به پسرا نگاه کرد ، گوشی جونگ کوک توی دست جیمین و نگاه غمگینشون بهش فهموند خبرو خوندن. لباشو توی دهنش کشیدو از جا بلند شد، جیمین گفت:
_تهیونگ...
فقط صداش زد اما ته بهش نگاه کرد، جیمین نفس کلافشو بیرون داد، به سمت سولمیتش پرواز کردو توی آغوش گرفتش... کاری که جیمین همیشه میکرد... اون همیشه برای اعضا، برای حمایت کردنشون و برای دلداری دادن به اونا آماده بود.
جونگ کوک هم با ناراحتی به برادراش نگاه کرد، چند لحظه بعد اونم نزدیکشون شد و دستاشو دورشون حلقه کرد
______________
_هانا! چیزی نشده که!
هانا با غم چشماشو روی هم فشردو گفت:
_میدونم اما نمیخوام هیون قاطی دراماهای شغلی تهیونگ بشه
_این حرفو جلوی ته نزنی یه وقت!
_معلومه که نمیگم... اون همینجوریش هم همیشه خودخوری میکنه و ناراحته
_حالا چی شد؟ گفتی با مادر این پسره حرف زدی؟
هانا لبخند زدو جمله ی هانبیول رو اصلاح کرد:
_اسم این پسری که میگی اسمش مین هیوکه ، و اینکه آره... حرف زدم
_خب؟ چی شد؟
_خیلی طلبکار بود.
_اینکه قابل پیش بینی بود
_فکر کنم بدونم پسرش به بائک هیون چیا گفته.
_چی؟؟ چطور مگه؟
_مادره با یه حالت تحقیر آمیز بهم نگاه کرد و گفت من و بچه ها مثل کاور تهیونگیم!
_چی؟
هانا شونه هاشو بالا انداخت، کمی از قهوه اش نوشید و گفت:
_یعنی اینکه تهیونگ اصلا استریت نیست و به عنوان کاور از ما استفاده کرده تا روابط پنهانیش با اعضا فاش نشه
هانبیول با چشمای گرد شده دستشو جلوی دهنش گذاشت، گفت:
_باورم نمیشه! واقعا اینو گفت؟
هانا چشماشو روی هم فشرد، سرشو پایین انداخت و با فنجونش بازی کرد، گفت:
_منم بهش گفتم به خاطر این گستاخیش ازش شکایت میکنم
_خب؟
_البته به خاطر این بهت نگفتم که بیای
هانبیول خندیدو گفت:
_تقریبا یادم رفته بود که یه وکیلم!
هانا لبخند کمرنگی زد، توی جاش نیم خیز شدو گفت:
_میخواستم ازت خواهش کنم وکالت یکی از مراجعینم رو عهده دار بشی
هانبیول سر تکون دادو گفت:
_این که مشکلی نداره برای من، حالا طرف کی هست؟
_یه زن
_الان همه ی اطلاعاتت همینه؟
_بهت میگم... قضیه اش مفصله، اما...
_اما های تو ترسناکه!
هانا دستی به صورتش کشید، گفت:
_احتمالا شوهر سابق این مراجعم دردسر درست کنه
_چطوری؟
_خبرای هیون و مدرسه اش... میتونه ازش سو استفاده کنه اگه بفهمه من زن سابقش رو تشویق کردم تا شکایت کنه
_هانا فکر نمیکنی فعلا درست نیست که همچین کاری...
_اون زن واقعا به کمک نیاز داره
هانبیول به هانا که با قاطعیت خرفشو قطع کرده بود نگاه کرد، لباشو توی دهنش کشیدو سرشو تکون داد، گفت:
_اگه این چیزیه که میخوای... برو که بریم
YOU ARE READING
💜DARK VIOLET💜
Fanfictionفصل دوم فیک 💜I PURPLE YOU💜 🔴فصل اول کامل شده ژانر: عاشقانه، درام، ریل لایف کارکتر ها:کیم تهیونگ، کیم هانا، کیم بائک هیون، کیم جیناعه، اعضای بی تی اس و ... وضعیت: در حال آپ نویسنده: iii_bts@