بائک هیون به دختر رو به روش نگاه کرد، لبخند زدو گفت:
_اسم من بائک هیونه اما آبجیم بهم میگه هیون، تو هم میتونی هیون صدام کنی.
سومین که دلش غنچ رفته بود دست پسر کوچولو رو گرفت و گفت:
_تو چقدر گوگولی هستی
پسر بچه اخم کمرنگی روی صورتش نشوند و گفت:
_گوگولی یعنی کوچولو؟ من بزرگ شدما!
میرا که کنار سومین ایستاده بود با خنده گفت:
_آیگوووو... هیون راست میگه، حالا دیگه میره مدرسه.
رو به پسر بچه ادامه داد:
_کلاس چندمی؟
هیون با غرور سرش رو بالا گرفت و گفت:
_من هشت سالم شده. کلاس اولم
سوآ گفت:
_پسر کوچولومون حالا مدرسه میره! وای باورم نمیشه... انگار همین دیروز بود که با بابات و مامانت برای اولین بار اومدی فن ساین!
مین سو که کمی عقب تر ایستاده بود به جمعیتی که اطراف بائک هیون رو فرا گرفته بودن نگاه کرد، گفت:
_با لباس آبی سر همی... شاید چهار یا پنج ماهه بودی!
همه ی دخترا لبخند زدن، هیون نگاهش رو بینشون چرخوند و گفت:
_اولین باره میاین اینجا؟
می هی موهای بائک هیون رو به هم ریخت و گفت:
_آره... اما همیشه خبرای شما رو دنبال می کردیم!
بائک هیون سعی کرد موهاشو مرتب کنه، دوباره پرسید:
_بایستون بابامه؟
سوهی با خنده گفت:
_حالا که حرفش رو زدی بگو ببینم راسته میگن تو از جونگ کوک اوپا خوشت میاد؟
بائک هیون دست به سینه شد، لباشو عین پدرش جمع کردو گفت:
_خب... نمیدونم. شما چی فکر می کنین؟
همه ی اون دخترا با شنیدن جواب پسر بچه ای که کلی ازشون کوچیک تر بود دلشون غنچ رفت. هه سو از توی کیفش یدونه عروسک بالشتی بانی سایز متوسط در آورد، سمت بائک هیون گرفتش و گفت:
_این مال توعه
هیون با ذوق و خنده ی مستطیلی که از پدرش به ارث برده بود عروسک رو گرفت و متواضعانه تشکر کرد، گفت:
_خیلی ممنونم نونا!
دخترا باز با چشمای قلبی به بائک هیون نگاه کردن، سوهی و مین سو به هم نگاه کردن و همزمان گفت:
_به ما هم میگی نونا؟
هیون ژست جذابی به خودش گرفت و گفت:
_معلومه... شما همتون نوناهای منین. من همتون رو خیلی دوست دارم
بازم دخترا با خوشحالی خندیدن ، می هی گفت:
_باهامون یه عکس میگیری؟
بائک هیون به بادیگاردی که پشت سرش ایستاده بود نگاه کردو گفت:
_آقای هان؟ میشه لطفا از من و نوناهام عکس بگیرین؟
بادیگارد هان لبخندی به پسر بچه زدو جلو رفت تا دوربین یکی از دخترا رو بگیره، هشت تا دختر پشت سر بائک هیون ایستادن و سمتش خم شدن، هیون ژست معروف پدرش به شکل حرف (V) رو جلوی صورتش گرفت و خندید.
تهیونگ هم که عقب تر از اونا سر میز نشسته بود و به آرمیا لبخند می زد با دیدن حرکت پسرش از ته دلش احساس سرخوشی کرد. یکی از حاضرین اون فن ساین وقتی متوجه تهیونگی شد که حواسش پرت شده سریع کاغذ تا شده ای رو جلوش گذاشت و بعد ازش دور شد.
تهیونگ وقتی این سریع رد شدن کسی که به ظاهر فنش بود رو دید با تعجب جلوش رو نگاه کرد و کاغذ رو روی میز دید، برش داشت و بازش کرد، خوند:
_من آرزو کردم خوشبختی که حس میکنی تموم بشه! به نظر خودت لایق این همه آرامش هستی؟ تو برای جایگاهت چقدر تلاش کردی؟
__________________
_ته! این یه چیز بیخوده که به هم بریزتت! بیخیال پسر... امروز بعد از یه مدت طولانی تو و بائک هیون با فن هامون ملاقات داشتی، همیشه از این آدما پیدا میشه
تهیونگ در جواب جین سرش رو تکون داد. کاغذ رو مچاله کردو انداختش روی میز، بهش خیره شد و گفت:
__من به این خرافات اعتقادی ندارم!
شوگا به چهره ی ناراحت تهیونگ نگاه کردو با همدردی گفت:
_همیشه سخت بوده ، مدت زیادی میگذره اما منم هیچ وقت بهش عادت نکردم این چیزا مسخره ان!
جونگ کوک با کلافگی آه کشید، سرشو به شونه ی ته تکیه دادو گفت:
_واقعا سخته که آدم همیشه یه دوربین رو پشت سرش تحمل کنه!
نامجون به اعضا نگاه کرد، صداشو صاف کردو گفت:
_بیخیال پسرا... در هر صورت اون آدم پیدا میشه، کلی دوربین و بادیگارد و منیجر اونجا بودن، حتی فن ها هم دارن دنبالش می گردن. قدرت اونا رو که دیدین؟ حتی زودتر از کمپانی اون آنتی فن رو پیدا می کنن!
پسرا با شنیدن جمله ی آخر لبخند زدن، هوسوک گفت:
_حالا هم جمع کنین برین خونه هاتون! شما کسیو ندارین که بخواین ازش خداحافظی کنین؟
شوگا نگاه چپ چپی به جیهوپ انداخت و گفت:
_شما پسرا هم متوجه شدین این بچه جدیدا داره عجیب رفتار میکنه؟
پسرا زدن زیر خنده، هوسوک سرخ شدو گفت:
_یااااا شوگا هیونگ! من که چیزی نگفتم
جیمین لبخند کجی زدو گفت:
_دائما سرت توی گوشیته هیونگ!
جونگ کوک ادامه داد:
_و دلت میخواد زود تر بری خونه!
جین ادامه داد:
_حواست هم یکم پرت شده!
نامجون دخالت کرد:
_بیشتر از قبل هم از خودت سلفی پست میکنی!
و این شروع کل کل همیشگی پسرا بود... این وسط تهیونگ خیره شده بود به کاغذ مچاله ی روی میز، زیر لب با خودش گفت:
_من لایق این خوشبختی ام! کلی براش تلاش کردم!
_____________________
تهیونگ صورت جیناعه رو که از اشک خیس شده بود نوازش کرد، با دستای بزرگش صورت گرد دخترش رو گرفت و پیشونیش رو بوسید. خودش هم از الان دلتنگ بود، دختر کوچولوش با چونه ی لرزون نگاهش کردو گفت:
_من دلم تنک میسهههههه بابایی منم بِبَل
ته بغضشو قورت دادو گفت:
_نمیشه عشق بابا... تو و هیون باید اینجا پیش مامان بمونین تا من برگردم
_تُب همه با هم بلیم
هانا روی موهای دخترش دست کشید، با کلافگی گفت:
_نمیشه که مامانی... داداش باید بره مدرسه، تو هم باید بری مهد کودک
جیناعه سرشو پایین انداخت، ته بیشتر از این طاقت نیاورد، دخترشو بغل کردو عطر تنشو نفس کشید، جیناعه عجیب بوی هانا رو میداد! تند تند گونه ی دخترش رو بوسید و گفت:
_زود میام
بائک هیون به صورت ناراحت خواهرش نگاه کردو دستش رو گرفت، کمی عقب کشیدش و گفت:
_اوپا هیونت مواظبته آبجی... تا بابایی بیاد کلی باهات بازی میکنم خوبه؟ اصلا باهات اون فیلم دخترونه که دوسش نداشتم رو هم می بینم!
جیناعه با نگاه غمگینش که حالا کمی رنگ شادی گرفته بود به بائک هیون نگاه کرد، دست داداشش رو فشردو گفت:
_باچه... ولی بابایی ژودی بیاد
ته نگاه قدرشناسانه ای به پسرش انداخت، اونو هم بغل کردو بوسید، گفت:
_تو مرد مایی هیون. ممنونم پسر خوبم، تو عمر منی بابایی!
بائک هیون با لبخند متقابلا باباشو بغل کردو آروم بوسیدش، بعد از اینکه تهیونگ بچه هاش رو یه دل سیر بغل کردو بوسید از روی زمین بلند شدو سرشونو نوازش کرد، به هانا نگاه کردو گفت:
_مواظب همدیگه باشین... هر شب تصویری حرف می زنیم.
هانا روزایی رو به خاطر آورد که بائک هیون رو باردار بود، اون موقع هم شبا با تهیونگش تصویری حرف میزدن، لبخند زدو گفت:
_تو هم مواظب خودت باش. به سلامت بری و بیای.
ته با لبخند چشماشو بازو بسته کرد، همسر کوتاه قد و زیباش رو توی بغلش کشیدو لباشو بوسید، توی گوشش زمزمه کرد:
_خیلی دوستت دارم
_منم دوستت دارم... خیلی خیلی زیاد.
_________________
_الان حالت خوبه دخترم؟
جیناعه دامن صورتیش رو دوباره روی زانوی زخمیش کشید و پوشوندش، لبخند زدو گفت:
_اوهوم... داداس هیون دُفت ژود توب (خوب) میسه. من دختل گَوی (قوی) ام.
تهیونگ با نگرانی لبخند زد، رو به بائک هیون گفت:
_هیون؟ مدرسه چطور بود؟
بائک هیون به تصویر پدرش توی صفحه ی لپ تاب نگاه کردو گفت:
_خوب بود بابایی... خانوم معلم بهم گفت پسر باهوش! من ریاضیم خیلی خوبه. تازه... میخوام مثل عمو کوک لیریکای قشنگ بنویسم!
تهیونگ چشماشو ریز کردو گفت:
_منظورت مثل بابا تهیونگت بود؟
بائک هیون خندید. گفت:
_بابای من کارش درسته!
ته با عشق و دلتنگی به کوچولوهاش نگاه کرد. یکم بعد هانا بچه ها رو فرستاد برن بخوابن، همین که دختر و پسرشون از اتاق خارج شدن تهیونگ گفت:
_زانوش بدجور زخمی شده بود... چی شد که خورد زمین؟
_چیزی نیست ته. اونا بچه ان، شیطنت می کنن و موقع بازی این چیزا احتمال داره پیش بیاد
_خیلی گریه کرد؟
هانا نچی کردو به صورت نگران همسرش خیره شد، گفت:
_با یه شیر موز همه چیز حل شد!
تهیونگ ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_شیر موز؟
هانا خندید، دست به سینه به تصویر همسرش نگاه کردو گفت:
_تاثیرات جونگساست!
تهیونگ چشماشو ریز کرد، به جونگ کوکی که با فاصله ازش نشسته بود و مشغول حرف زدن با یونا بود نگاه کردو دمپاییشو پرت کرد سمتش، همین که دمپاییش به صورت مکنه برخورد کرد دید که با چشمای متعجب و گرد شده اش داره نگاهش میکنه، براش خط و نشون کشیدو گفت:
_بهت نشون میدم خرگوش زشت!
جونگ کوک با چشمای گشاد شده و بی گناهش به هیونگ عصبانیش نگاه کردو گفت:
_چرا میزنی؟ چیزی شده ته ته هیونگ؟
تهیونگ چیش بلندی گفت، با شنیدن صدای خنده ی بلند هانا برگشت سمتش و گفت:
_وقتی راه میره اذیت نمیشه؟ فقط زخمی شده؟ یه وقت آسیب دیگه ای ندیده باشه هانا!
_تو فقط بیخودی نگران شدی ته! چیز خاصی نبود!
_هوف...
نگاه پر احساسش رو به صورت همسرش دوخت و ادامه داد:
_من دلم واقعا براتون تنگ شده
_ما هم... مواظب خودت باش و فکر و خیال الکی نکن باشه؟
تهیونگ سرشو تکون دادو بعد از یه مکالمه ی کوتاه شب بخیر گفت و خداحافظی کرد.
دست خودش نبود که فکرش پرواز کرد سمت اون کاغذ و نوشته... آسیب دیدن دخترش ربطی به اون نوشته نداشت... آره نداشت... داشت؟
پوف کلافه ای کشید و بین دو چشمش رو ماساژ داد. اون به این خرافات اعتقادی نداشت.
_________________
YOU ARE READING
💜DARK VIOLET💜
Fanfictionفصل دوم فیک 💜I PURPLE YOU💜 🔴فصل اول کامل شده ژانر: عاشقانه، درام، ریل لایف کارکتر ها:کیم تهیونگ، کیم هانا، کیم بائک هیون، کیم جیناعه، اعضای بی تی اس و ... وضعیت: در حال آپ نویسنده: iii_bts@